اینجا هیچ. اینجا خلاء. اینجا سکوتی که هیچ نمیدانی از کدام سو میوزد. اینجا نه بیرون و نه درون. در اینجا ما تنها، هستیم، و من تو را به آرامی، به اینجا، به سوی خویش فرا میخوانم.
صبر کن یار دیرینه، ما به آرامی در بیکرانه به سوی هم گام بر میداریم، و در آن لحظه که من تو را بازیابم و تو جان کهن مرا ماورای اعصار و یادها و خاطرهها به جا آوری، سفر حقیقی آغاز خواهد شد. آیا آمادهای؟
من مهرم، کینهام، خشمم، فریادم. جوشش آبهای طغیانیام و آرامش اقیانوسهای کبیرم. آفتابم، آذرم، سپیدی سحرگان بینظیرم، و شبم، چنان چون فرو میافتد پرده و آنگاه چون فرا میخیزد، آزادی در خویش ماندگان اسیرم.
هنوز هیچکس را نیافتهام به بزرگی راز خویش، و هنوز راز دل خویش با هیچکس بازگو نکردهام.
ما به آرامی در بیکرانه به سوی هم گام برمیداریم. لحظهی دیدار نزدیک است.
قریبالوقوع است، امّا محال مینماید. همین فرداست، امّا گویا هرگز فرا نخواهد رسید. اهریمن آماده است همهچیز را به کام آتشین فرو بلعد، امّا فرشتگان به ساعتهای زمان مقدّر خویش مینگرند.
شب است و سحر خواهد دمید؛ شیطان نخواهد و خدا دبّه کند، جز این نبوده، جز این نخواهد بود.
سلام بر بیداران و سلام بر بیدارشوندگان. سلام بر چشمانی که در بیداری نمیخوابند و در خواب بیدارند. سلام بر آنانی که هر لحظه نواند و در هر لحظه در رنج نو شدناند. سلام بر روحهای باستانی. باد که دروازههای راز بر آمادهترینان بگشایند. خوشا آنان که در حجاب، آفتاب جوییدهاند و آنان که اگرچه خرقهها برانداخته، از دروازههای راز بیرون نتاختهاند. خوشا آنان که خوابگزاران و محرم رازهای خویش بودهاند و بدا بر ایشان که بی جذبهی یار نهان، عشوهی آگاهی کردهاند.
خوشا کافران اگر که به کافری عاشقانه مسلمان بودهاند، و نکبتا بر آنان که مسلمانی به حلقه و خرقه بازیدهاند.
خوشا آنان که باور هر دقیقه تازه کردهاند و خوشا چون خدا ندیدهاند از خدا خامه نریسیدهاند. خوشا آنان که موسیقی در جانشان برپاست و ستاره در چشمانشان پیدا.
سرخوش و شادمانه بودم دیروز، چون میدانستم فردایی هست. سرخوش و شادمانهام امروز، چون میدانم فردایی نیست و در این لحظه تا ابد بر خاک و خاکستران دیروز خواهم رقصید. حتّی حالی نیست، تنها رنجیست بیکرانه که در آن خواهم سوخت و خویشتن خدایگونهی خویش را خواهم آموخت.
آنچه در من آغازیده، در من به سرانجام خواهد شد. کشتی منم، لنگر من و لنگرگاه من. طوفان منم و آبهای بیکرانهی موّاج، و آرام منم انگاه که آرامی نیست. فراز منم و فرود منم بر صخرههای نخراشیدهی زمین، در این لحظه که حتّی انسانی نیست.
کلمات در بیکرانه میجوشیدند و بییاور بودند. بر زمین خشکیده چشم گشودم. بانگ برآوردم: آن یار و یاور جوشیدگانِ بیکرانه منم.
عشق رزمیست، و عاشقی همه فنون رزمندگی. سکون ناآرام شنیدهای؟ عشق، خروش سکوت است به گوشهایی که گشودهاند، به قلبهایی که پارهپارهاند، و به چشمهایی که اگرچه فروبسته میشوند امّا دمی نمیخوابند.
عشق اگرچه به یکباره رخ میدهد، امّا به یکباره نیست. چون شعلهایست آرامسوز، چون نسیمیست که در بطن خود بذرهای طوفان میپرورد و بر جانهای آماده میپاشد.
عشق، شعر نیست که از بر کنی، و اگر شعر است شعر آگاهیست. عشق، بازی نیست که تماشا کنی، و اگر بازیست بازی مرگ و زندگیست. عشق، کتاب نیست که بخوانی، و اگر کتاب است کتاب مبارزات است.