سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

هست به دل لاله‌ای..

گرچه تنم از تو دور، این دل ما جورِ جور
نیست بقا و فنا، هست صفای حضور
هست به سر سوسنی سر زده تا اوج روح
هست به دل لاله‌ای شعله‌ور از صوت و نور

حلمی

گرچه تنم از تو دور، این ما جورِ جور | رباعیات حلمی | شعر معاصر

۰

هر بار نوری تازه‌ای

هر بار می‌خوانم تو را، هر بار روی دیگری
هر روز می‌بینم تو را، هر روز سوی دیگری
هر لحظه جوری تازه‌ای، هر بار نوری تازه‌ای
هر دم به شکلی نو به نو در گفتگوی دیگری

حلمی

هر بار می‌خوانم تو را | رباعیات حلمی | ادبیات معاصر

۰

ای غرقه‌ی روح! نوشدارو با توست

ای غرقه‌ی روح! نوشدارو با توست
ای راحله! در حادثه پارو با توست
ای دوست که در وادی طوفان گردی
می‌روب خس و خاک که جارو با توست

حلمی

ای غرقه‌ی روح! نوشدارو با توست | رباعیات حلمی

۰

رفیقان! شب و موعد روشنی‌ست

رفیقان! شب و موعد روشنی‌ست
پگاه می و ساعت بی‌منی‌ست
لبالب بده ساقیا جام را
که می چاره‌ی شورش بهمنی‌ست

حلمی

رفیقان! شب و موعد بی‌منی‌ست |‌ رباعیات حلمی

۰

درون دلم عکس دلدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست

به سان کُهی دامن‌اشکسته‌ام
سراسر تنم رهن گلزارهاست

سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست

ختن‌آهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست

غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بی‌دست بیدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست | غزلیات حلمی

۰

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خواب‌مانده و این نفس بی‌خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش‌نقش، وه که درون بی‌ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله‌ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه‌گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه‌ی ماست جان او، قصّه‌ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل‌ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست

بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده‌اند چاره چیست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست | غزلیات حلمی

۰

زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست

خرسندی خویش پنهان نمی‌داریم و سر به گوشه‌های غم نمی‌سابیم تا لشکر اندوهگینان از شرّ کردار تباه خویش خلاصی یابند و به ما بپیوندند. از شادمانی و رقص انگشت حسرت و غم به دندان نمی‌گزیم و هیچمان شرم نیست که آغوش رقص بگشاییم و به پرواز درآییم. 


زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست. زیستن را معنا رقصیدن است. اگر انسان جور دیگر فهمید و از دردش مرد برنخاست و از سرماش گرمی و شور برنجهید، پس همان بهتر به هنگام احتضار نیم‌چشمی بگشاید تا مرده‌شوی خویش بنگرد. 


زمین عشق به مدار دیگری می‌چرخد،
و در آن مدار همه زندگانند.


حلمی | کتاب آزادی

زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست | کتاب آزادی | حلمی

۰

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰

هدیه‌ی خدا

همچو سعادت ناگهانی، برکت دیریافته؛ برکت به گاه یافته. آرامشی، نوری، مطلقِ آزادی. معنی سپاسی آنگاه که مرزها بسته و دروازه‌ها کوبیده و رفتن ناممکن است. معنی بازگشتی، و میلاد نو و سپیده‌ای که در تاریک‌ترین لحظه‌ی شب سر می‌زند.

یکی و توأمانی.
مبارکی بر من، 
ای هدیه‌ی خدا.

حلمی ‌| کتاب آزادی
هدیه‌ی خدا | کتاب آزادی | حلمی
۰

آن خانه‌ها منم

خانه‌هایی که از نور نمی‌توانند،
خانه‌هایی که از تابناکی خویش تاب نمی‌آرند و به آسمان فرا می‌خیزند؛
در آن خانه‌ها منم، 
آن خانه‌ها منم.

حلمی | کتاب آزادی
آن خانه‌ها منم | کتاب آزادی |‌ حلمی
۰

خوشحالم..

خوشحالم چنانکه در قلب هزار پرنده آواز می‌خواند. خوشحالم چنانکه در قلب هزار عقاب پرواز می‌کند. خوشحالم چنانکه هزار سرباز شمشیر می‌کشد و هزار سردار به خاک می‌افتد.

خوشحالم چون واژگونی عمارت کهن، و خوشحالم چون برخاستن قلّه‌ی نو. خوشحالم، می‌خواستم از این زمین خراب بگریزم. خوشحالم، می‌مانم که آبادش کنم.

خوشحالم؛
چنانکه آسمان با سر به زمین می‌خورد،
و سپس با قدی افراشته‌تر برمی‌خیزد.

حلمی | کتاب آزادی

خوشحالم | کتاب آزادی | حلمی

۰

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن
لطیفان نور می‌دوزند و رویا نیست جان بردن

به شب پیدا کند ما را دلی که راه می‌داند
دروس ماه می‌خواند به سودای نهان بردن

ره از بی‌راه خود جوید که کار رهروان این است
میان دشت بی‌حدّی دل از دشت میان بردن

تمام خویش می‌سوزد، تمام خویش می‌بارد
دل نو سینه می‌کارد به سوی لامکان بردن

به مهمانی بالایان که پایین بزم ایشان است
دل از جام تو پر کردن، ز چشمان تو نان بردن

سلام ای پیر افتاده که خاک از تو فروتن شد
چنین گوهر شدن یعنی دو صد خلقت زمان بردن

تمام روح پاشیدن، دل از معنی تراشیدن
قماری سخت جانانه به عزم بیکران بردن

سراپای دلم مست است و از صوت تو می‌رقصد
نه سر نه دل نه پیمانه بدین آتشفشان بردن

"تو را تا ناخدا گشتن، خدا دیدن خدا هَشتن
بباید تا سحر هر شب دو باری کهکشان بردن"

به حلمی گفت و لامذهب به کوی باده‌بازان شد
به عزم آسمانها را به تشت می‌کشان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان