سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حقیقت، حاضر است

آنها که می گویند حقیقت پنهان شده است در وهمی عمیق سرگردان اند. آنها که دم از غیاب حقیقت می زنند، خود غایب اند. آنها «مردمان کسوف» اند و همه گمشدگان وادی نفس اند. گمشدگان اند، چون از نور دورند و با موسیقی غریبه اند. نور از روی خداست و موسیقی نفس خداست. آنها در این بیابان گم شده اند و تلخ تر آنکه نمی خواهند پیدا شوند. چرا که گوشهای خود را بسته اند و چشمهای خود را پوشیده اند و سر در تلماسه ها فروبرده اند و فریاد می دارند: «حقیقت، پنهان شده است و ما منتظران ظهور حقیقت ایم!»


حقیقت، حاضر است. هیچ دمی غایب نبوده است. تنها از چشمه ساری به چشمه ساری و از شکلی به شکل دیگر در جریان بوده است. تنها جویندگان حقیقی، حقیقت را در می یابند. حقیقت نیز ایشان را در می یابد. باری طلبگان وهم به کار باد کردن من خویشتن اند. اینها بازیگران نفس خواب مرده ی خویش اند. حقیقت را نمی خواهند. چون اگر حقیقت را می خواستند می بایست که برایش تسلیم را می آموختند. پس حقیقت نیز ایشان را نمی خواهد، تا زمانی که خام و خفته اند.


در راه حقیقت، فلسفیدن، عقل بازی و نظریه پردازی نیست که راه می برد که اینها چاههای عقل و حجاب های وهم اند. حقیقت را با دلیران سر نرد باختن است. چون دلیران می دانند حالی که نام حقیقت به میانه است دلبری آزمونهای خونین می آغازد و دلبری «عشق، ایثار و تسلیم» می طلبد. دلیران به سوی دلبران روانه اند.


ناگزیر عاشقان درندگان حجابهایند، چرا که عاشقان صاحبان قلبهای پاک و ساده اند و از سیاهی ها و نقش بازی هاش بیزارند. سادگان خدا بی نقش اند و گره از زلف پیچ پیچ عقل می گشایند و چون هر در خود پیچیده ای در آینه ی ایشان به خود بنگرد بی مجالی فاش شود، چون لعن کند لعن شود و چون شمشیر کشد هزار پاره شود. چرا که حقیقت از غایبان غایب است و ایشان هر چه کنند با خود کنند.  


حلمی | کتاب لامکان

۰

هستی از آن است که عاشق شویم

هستی از آن است که عاشق شویم
نیست از این هست ِخلایق شویم
پیش تر از آن که اجل سر رسد
عقل رها کرده و لایق شویم
حلمی

هستی از آن است که عاشق شویم - حلمی

۰

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی
چه عروج بی نظیری، چه شبی چه ماجرایی


چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بی نهایت
عجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی


عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکند
عجب این خدای بی نام که نشسته بی هوایی


چه بدانی از چه گویم، دل خون چشیده داند
که پس هزار قرنی برسد به سرسرایی


دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستی
تو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی


تو برون از این جهانی،‌ تو برون از آن جهانی
تو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی


چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایا
عجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی 


به درون معبد عشق که جز آن ستاره ها نیست
چه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی


چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصر
که غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی


برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردی
بدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی


۰

من دوش خیال جام کردم

من دوش خیال جام کردم
زان خطّه به جان سلام کردم
 
آیینه شدم به هشت گیتی
تابیدم و جلوه تام کردم
 
سرمایه ی دیده باد دادم
تا آن دل شرزه رام کردم
 
از جادوی دلبرانه ی دوست
جوشیدم و خوش خرام کردم
 
زان چشمه که آب خاص می داد
نوشیدم و قصد عام کردم
 
آن قسمت کهنه بار دادم
نو گشتم و نو کلام کردم
  
حلمی که پیاله وام می برد
در میکده پردوام کردم

من دوش خیال جام کردم - غزلیات حلمی

۰

در قبضه ی یک

در آگاهی الهی ارزش یک از هزار بیش است. یک جمعیت فدای یک تار موی یک عاشق. آن گاه که عشق فرمان راند، عقل دست به سینه نشسته که اجابت کند. گو کوهها بغرّند، زمین سینه بشکافد، زمانه فرو ریزد، جنگها مردمان خواب مانده درو کند و انقلاب ها آن چنان تخت عاقلان در هم کوبد که تا صد سال به خماری بیندیشند که چه شد این شد و به دسیسه گرد هم آیند که تخت باژگونه راست کنند. و ای زهی خیال باطل که کار هیچ باژگونیده ای راست نخواهد داشت. 


آنجا که «یک» حکم می راند، هزار برمی خیزد که فرمان برد. هزار ِخفته در یک آن، یک چشمه از بیداری می چشد و به راه می افتد. آن گاه چون تندباد عشق فرونشست آن هزار با خود می گوید چه شد، ما آن نبودیم. بله شما آن نبودید، شما «یک آن» در اراده ی عشق بودید و در یک لحظه خداوند شما را به کار آن «یک» بی خود کرد. پس خلق نیز چون اراده ی الهی حکم کند، قبض شود و کار خدا کند. حتّی اگر به کسری از ثانیه در بی نهایت. گرچه زودی پس از آن نیز به گمراهی انسانی خویش باز گردد. 


پس با یک خوش باشید، ای یکان. آن یک در درون خویش بیابید و عزم آن یک کنید. چون با یک شوید، هزار با شماست و آنگاه نیز که هزار بیراه شد و هزاره از هم پاشید، شما در راه خانه اید. شما از یک اید، حالی در قبضه ی یک اید و به یک رهسپار. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر

من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر
هر که به هر که برود من سر جایم به خبر


روح به کس رو نکند جز به خدامرد زمان
آه چه کس فهمد از این حرف مفاهیم قَدَر


هیچ کس از حرف من و راه من آگاه نشد
حرف ورا گفتم و او هست مرا همچو پدر


من پسر حقّم و در راه پدر خون بخورم
در ره مجنونی و مستیم سراپای خطر


در ره بیرون ببرم جمعیتی سوی یکی
آن دگر جمعیتی می کشم از سوی دگر


خرقه ی مردم ببرم دوش یکی مرد خَلَف
آن دگر آن خَلَف از راه برم سوی شرر


خوابره چشم تو را می روم و کس نکند
شکّ که چه شرّ بارد از این راه شرربار قمر


رزم تو و بزم تو را هر دو بجستیم و عجب
هر دو یکی مانَد و زین هر دو یکی زان دو بتر!


ای سخن از دست بشد حلمی از این راه بیا
تا به خرابی نبری حرف و سخن را به هدر


۰

باید آزاد شود این زنجیری..

آن که بادی بتواند بجنباندش، طوفانش چه می کند؟ آن که در صد پرده حجاب گم است، چون پرده ها کنار رفت چگونه پیدا شود؟ چون تیغ آفتاب حقیقت، سره از ناسره واگشود، چون یاقوت از گِل و خواب از بیداری، آن خواب مُرده ی تقوازده ی بی حقیقت چه کند؟ این بی تقوایان ِاز رمق ِخاک افتاده چه کنند؟ عابدان آیین و سالکان کین و واعظان اندوه چین چه کنند؟


اینان که در خواب مرده اند، در بیداری چه می کنند؟ ایشان که در جسم پوکیده اند، در روح چه می ببیند و به کجا پر می کشند؟ این اجساد متحرک در رژه ی مدام از رحم به گور، از گور به رحم، در میانه ی ما اندکان بیدار، با خود چه می کنند و از ما چه سخن می گویند؟ از ما چه سخن می گویند این چپ ماندگان ِدر رحم ناراستی؟ در گورها بنگر! دهانهاشان می جنبد و خاک بالا می آورد: این فرزندان گور بر چلیپای ابرحیوان. بنگرشان در تابوت مسخ، این خودکشندگان ژولیده مغز. و گوش بسپار به یورش ارابگان اثیری در حلقه های وهم و مدح و ثنا.


باید آزاد شود این زنجیری و از سرگرانی خویش نجات یابد. باید از حلقه ها بیرون شود، از حجاب ها برخیزد، از چارپایی عبور کند و در راست قامتی متناسخ گردد..«باید» که بر خاک تف اندازد و قد راست کند. باید آزاد شود این خواب مانده، که زمان شوریده و او هنوز در گاهواره ی خویش در فکر نام و ناز و نعمت است. باید آزاد شود، آیین رزم بیاموزد و جامگان حیات در بر کند. باید برخیزد، کمر صاف کند و در مداری نو قامت بیاراید. آری باید بت ها را فروریخت و زنجیرها را واگشود، چرا که وقت تنگ است و چنگال خاک سخت فروکشنده.


حلمی | کتاب لامکان


۰

بی قبا و بی عبا و بی کلاه

بی قبا و بی عبا و بی کلاه
عزم باید کرد تا ابروی ماه


بی جهت باید شدن از قبله ها
تا ببینی هر سویی آن راه ِراه


بی نماز ِعافیت اندیش ِعقل
فارغ از چنگال اوهام سیاه


ره سپردن باید از آیین خاک 
تا به درگاهی که جز تو نیست شاه


بردگان عید و آیین و عزا!
کی شوید آزاد زین چرخ تباه؟


کی شوید از خویشتن تا روح، راست؟
یک زمانی عزم باید کرد، هاه!


نو شدن رسمی ورای روزهاست
نو شود سالک به درسی ماه ماه


وصل باید گشت و باید وارهید
تا ابد زین کِل کشان چرخ ِپر آه


گفت حلمی حرف حقّ را دم به دم
تا رسد در گوش خلق ِگاه گاه 

بی قبا و بی عبا و بی کلاه - غزلیات حلمی

۰

عشق یعنی گفتگو با نور دوست

عشق یعنی گفتگو با نور دوست
صحبتی بی خویشتن در طور دوست
عشق یعنی گم شدن از شهر خلق
در نهانی تا شدن مشهور دوست
حلمی

عشق یعنی گفتگو با نور دوست - حلمی

۰

حال، پیروز است

آیا آزادی طلب کردنی ست؟ آزادی گرفتنی ست؟ نه، آزادی ساختنی ست. آزادی، بافتنی ست. آنجا که آزادی باشد آن را نتوان دزدید، آن را نتوان محو کرد، مگر آن سایه ای بی رمق باشد.  آری ای دوست، آزادی ساختنی ست و بی مایگانی که آزادی خویش از دست رفته می دانند، نمی دانند که هیچ گاه آزاد نبوده اند. آن آزادی که بتوان ربود، آن حقّ که بتوان بالا کشید و مصادره کرد، دروغی زشت و جعلی نارواست. باید هر چه بتوان دزدیده شود، دزدیده شود، هر سایه ی کوتاه محو شود و هر بنای فروریختنی فرو ریخته شود. و آن گاه که همه چیز ویران شد، کودک به گذشته می نگرد و به این ویرانه ها می نگرد و به آن پستانها و دستها و آغوشهای که از کف رفت، آه، کودک من! تو امروز در حال بالیدنی، آن از پستان آویختن ها آزادی نبود، آن ضرورتی به هنگام بود و حال که وقت برپایی توست، تویی و دستان تو و آزادی، چنانی که دوست می داری. 


آری بر فراز ویرانه ها، آزادی ساختنی ست و دیروز هرگز بازنخواهد گشت، چنانچه که درخت بذر نخواهد شد و کودک نوپا، نطفه ای در زهدان. دیروز مرده است و خاطرات و عناصر سایه گرچه چون اهریمنان در هجوم اند، باری در این نبرد «حال» پیروز است و انگشتان سحر تا نیمروز مقدّر پرده ها کنار خواهد زد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی


آن کهنه چه ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت و ز سرها نبریدی


این عقل کلک توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی


این حرف حق از فاصله ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟


دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی


از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن های پلیدی


چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان