سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

وظیفه ی عشق

وظیفه ی عشق، تکان دادن صخره های تنبل آگاهی از سر جای خود است.
حلمی

۰

کبرها را دیده ای در خوارها؟

کبرها را دیده ای در خوارها؟
چون درون خوابها پندارها


شارحان گمره اغیارخوش
شارعان دلبر انظارها 


پندها را گوش باید دوستان
تا نگردیم این چنین بیمارها


رسم ما اینست باید دور بود
از روان مرده ی بیزارها


راه ما اینست باید کار کرد
بهر گُل ها نی که بهر خارها


خارها باید کشید و کور گشت
در جهان خفته ی الوارها 


حلمی از راه نهان در کار شو
تا عیان گردد عیار یارها

۰

تازیانه های خرد

آنچه برای یک سالک باید به کار بیفتد قوای خرد است، نه عقل. خرد بالای عقل است. عقل یک نظام آگاهی انسانی و مملکتی ست که دیگران در آن قدمها فرسوده اند و پیراهن ها اندوده اند. هر کس که داعیه ی عقلانیت دارد، یا در حال نشخوار عقل های دیگران است، یا در حال انتشار عقل های دیگران و یا در حال نتیجه گیری از عقل های دیگران. عقلانیت، تجربه ی دیگران است و در بهترین شکل آن، تبدیل شدن به دیگران، به صورتی جدید.


حال آنکه خرد، قوای روح است و روح، سرزمینی از تفرّد است و برای هر سالک بر خویشتن فاتح شده، تنها به شکل خود اوست.  عقل گرایان نمی فهمند و نمی خواهند بفهمند که روح چیست، چرا که این داستان ایشان نیست و ایشان حتّی تا به تلفّظ نام روح بدون لجاجت، لکنت و تمسخر هزاره ها فاصله دارند. لیکن خرد، قوای روح است و ابتدا سالک باید به راه روح درآمده باشد و هزاره ها از سایه سار عقلانیت بشری دور شده باشد. 


تنها خرد است که تمدّن ساز است. تنها از آنان که به آگاهی روح رسیده اند و یا به کرانه هایی از آن نزدیک شده اند، انواع موسیقی ناب و هنرهای والا می تابد. کلمات راستین تنها از چشمه ساران روح به جهانهای زیرین جاری اند. باری می توان گفت که خردمندان، قلبل عاشقان در جهان اند و تنها این عشق است که نوکننده ی آگاهی، جان ساز و متعاقباً تمدّن ساز و جهان ساز است. تمدّن های شکوهمند و خلّاق همه از دل عشق بیرون آمده اند. عقل،‌ قدرتی ندارد جز این که از دل جنازه ی عقل های درگذشته نظریه سازی کند و جز اینکه سایه ای از دل سایه ای دیگر ببرون کشد و بشریت را در تاریکی های عمیق تر فرو برد. 


پس ای سالکان راه آگاهی، خرد را پاس بدارید و بر تن و جان و روان خویش جز ضربات روح بخش تازیانه های خرد روا مدارید. و خرد هیچ چیز نیست جز نگاهی ژرف در خویشتن و عشقی بی قید و شرط به جهان پیرامون. 


حلمی |‌ کتاب لامکان

۰

چو بنشینی جهان گردد فراموش

چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!

حلمی

چو بنشینی جهان گردد فراموش | رباعیات حلمی

۰

صراط مستقیم را بیابید.

نه تنها مؤمن آینه ی مؤمن است، که کافر نیز آینه ی مؤمن است، وقتی که با خشم با او مواجه می شوید. وقتی که با بغض، کینه و با آرزوی مرگ با باطل مواجه می شوید آن باطل آینه ی شما می شود و شما را تبدیل به آن چیزی می کند که از آن هراس داشته اید. 

آن که دیروز افراط کرده، امروز تفریطی ست. آن که امروز تفریطی ست، فردا به افراط برخواهد خاست. آن که نیمی از این دارد و نیمی از آن، نه این است و نه آن. آن که نه از این است و نه از آن، بر هر دو قادر است. 


نه تنها مؤمن آینه ی مؤمن است، که حیوان نیز آینه ی مؤمن است، وقتی که با انزجار با او مواجه می شوید. وقتی چیزی را نجس می شمارید، آن نجاست به درون جانتان می خزد و تمام وجودتان مکدّر می سازد. آنگاه این شمایید که نجس اید و آدمیان باید از شما احتراز کنند.


اگر از راست با چپ بستیزید، چپ می کنید و اگر از چپ با راست بیاویزید کمی راست می شوید. لیکن شما صراط مستقیم را بیابید ای مؤمنان، آن چنان که در کتاب آمده و شما آن را نمی خوانید. چرا که شما با خشم هاتان و با لجاجت هاتان دلخوش ترید و این دلخوشی، سخت زبونتان کرده و از میانتان اوباش ترینان را بر شما مسلّط ساخته.


لیکن به راه میانه گام بگذارید. میانه شما را از چرکهاتان می زداید و مستقیم به خدا می برد و چون به خدا رهسپار شدید دشمنان شما نیز از میان برمی خیزند.


حلمی | کتاب لامکان
نقّاشی: نور متجلّی،‌ از رسولی

۰

هم چهره ی سبحان تویی هم جلوه ی قهّار تو

هم چهره ی سبحان تویی هم جلوه ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده ام ای مهر مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم از کار من در کار تو


زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه ی افراشتن از معبد زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی تاب را ای حامل اسرار تو

۰

همین باشد سزای عشق بازی

چرا این گونه ای، ای دل! خموشی
ز خود کم گشته ای چون خودفروشی
همین باشد سزای عشق بازی
سر و جان باختن ناگه به نوشی
حلمی

۰

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی
گهی پیدا و گه پنهان بسوزی
ورای دانش و دین اوج گیری
رها از کفر و از ایمان بسوزی
حلمی

۰

یک حیوان خوب باشید

کار وابستگی و فساد به آنجا می رسد که سرانجام شما باید برخیزید و بگویید: آقا لازم نیست شما مسلمان باشید! حتّی لازم نیست آدم باشید. یک حیوان خوب و بی آزار باشید که با عشق از قلمروی خویش مراقبت می کند،‌ نه یک حیوان خائن. 


حلمی | کتاب لامکان
نقاشی: الموت، متی کلاروین

۰

این گونه به قبای آتشین معلّمی..

هر گاه مخاطب کلامی شدید که تمام و کمال شما را خوش آمد، بدانید آن دروغ است، شیّادی ست. در آستان هنر و کلام حقّ، سالکی به قصد آموختن باید، با قلبی گشوده، چشمانی باز، گوشهایی بی پروا. اگر تلخ وش است تلخی بکشید، اگر دردناک است از درد بمیرید و اگر سوزان است بسوزید و جان بدهید. تنها در صورت سوختن است که روشن خواهید شد و روشنایی خواهید بخشید. این گونه به قبای آتشین معلّمی مفتخر خواهید شد.


فرزندان خود را از معلّمان نازپرورده و تعلیم دهندگان سستی و موفّقیت های آسان دور کنید و از مدرک پرستان کناره بگیرید و از آنها که علم را تنها در دانشگاهها و آموزشگاههای دانش کُش و نزد مال دزدان دانش نما می جویند تا از زندگی بدزدند و به آدمیان فخر بفروشند دوری کنید. پس از معلّمان فاسد و آموزشگاههای تباهی دوری کنید که اینها تبهکاران خوش آب و رنگ و طوطیان و طاووسان بی خرد جوامع شمایند و فرزندانتان از دام-ان ایشان جز در قامت دزدان، رشوه بازان، رباخواران و متجاوزانی قهّار بیرون نخواهند آمد. خود بخوانید و خود بیاموزید و در خود بپرورید و از خود جوانه زنید. با زندگی، زندگی کنید.

حلمی |‌کتاب لامکان

۰

هر چه ناممکن تر..

هر چه ناممکن تر، به حقیقت نزدیک تر.
هر چه تلخ تر، حقیقی تر.
در قلب عاشق، ناممکن، ممکن است.
در دهان عاشق، تلخ، شیرین است.
حلمی

۰

ناگهانی صبح در جانم دمید

ناگهانی صبح در جانم دمید
ناگهانی خنده زد صبح سعید


ناگهانی این شب هجران زده
در خروش مهلک نور سفید


ناگهانی کهنه بی مقدار شد
ناگهانی روزگار نو رسید


آن همه پروا که می ریسید عقل
در حضور حضرت بالا پرید


ناگهانی خلق خودبین رام شد
روح ِدر آدینه مانده وارهید


ناگهانی خنده زد یار نهان
صدهزاران پرده ی غیبت درید


رقص رقصان شعله ی شمع ظهور 
آتشی بر حجله ی خامان کشید


عقل با دل چون حدیث خواب گفت
خون ز دل جوشید و عاقل شد شهید


عصر، نو شد، راه، نو شد، ماه، نو
باد نو از جانب مشرق وزید


گفت با حلمی به خنده ساربان
مست باشد هر که این هنگامه دید 

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان