سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

من بنده ی آزادی ام، من خادم شعف ام.

دیگر تنها شعف است که مشعل هدایت من است. دیگر تنها آزادگی ست که جانم را به پیش می راند. آزادی در جانم می لولد و به بیرون می ریزد. من بنده ی آزادی ام، من خادم شعف ام. آزادی، سکّان هدایت من و شعف، دریای من و لنگر من است.


به پیش می رانم و همه چیز را به فراموشی می سپارم. خاک را، آب را، باد را و باران را و مردمان را و همه ی کسانی را که دوست داشته ام و همه ی آنان که مرا دوست می دارند. از همه چیز می گذرم و تنها به آن قلّه می نگرم که تخت پادشاهی مرا بر آن نهاده اند.

 
نشانها را دیر زمانی ست به خود وارهانده ام، و چنین رویاهایم را و چنان اسفار روح را. دیگر نه نشان مرا نشان است و نه رویا مرا پیغامرسان است و نه در روح مرا سیر و سیاحتی ست. از قبا و کلاه همه چیز بالا پریده ام. دیگر تنها شعف ام، خود نور و موسیقی ام. این تویی و این منم که مرا به پیش می راند. ای خدا مرا به سرمنزل خود برسان. 


حلمی | کتاب لامکان

۰

در جهانم دوستان نامحرمند

در جهانم دوستان نامحرمند
دشمنان هم بنده ی هیچ و همند


هر که بینم خفته در صد خوابها
هر چه گویم کوهها هم می رمند


هر کجا گردم در این هشت آسمان
مردمانش مرده ی نام و نمند 


خوابها دیگر مرا بیدار نیست
آن سفرها هم دگر جان را کمند


روزها دیگر مرا بی روشناست
این شبان هم خاصه بی چمّ و خمند


سوزها باید بگیرد دل ز نو
سوزها تنها ز جنس آدمند


من بجنگم بهتر از صلح کبود
جنگهایم عاشقان را مرهمند


عقل های خفته ی اوباش را
من بسوزانم که اینها از غمند


حلمیا آتش بگردان، دست خوش!
شعله هایت بخت گردان شبند

۰

کلام: حلمی | موسیقی: ایوان تورنت - افسانه ها هرگز نمی میرند

لینک آپارات
لینک تلگرام 

۰

هشدار معنوی: به سرعت آدم شوید.

اگر اصولگرای مذهبی آدم نشود و دست از تحجّر و خودشیفتگی و مداخله در کار مردم برندارد و افسادطلب منافق دین باز به سزای اعمالش نرسد، این سرزمین هر آینه که ویران گردد. ناگهان خداوند نظر برخواهد گرفت - که هر آنچه امروز هستید نیز به همان یک نظر است - و دستی بالا خواهد رفت و  ملّتی در خاک و خون خود خواهد تپید تا بار دیگر از پس سه تهاجم بزرگ - اسکندر، اعراب، مغول - برای بار چهارم در طول تاریخ جمعیّتی که نتوانسته دست از آداب و رسوم جاهلانه اش بکشد و از چنگال رخوت و ابتذال و تکبّر خود را رهایی بخشد، و در آگاهی حیوانی سخت زنجیر شده، توسط نیروی شیاطین زمینی این بار نیز به دستان غرب تنبیه گردد و دیگر به فرمان آخر - آنگاه که دیگر از تمام فرمانها سرپیچی شد - نه چنان به روال سابق که در اندازه کوچکتر شود، که این بار هزار تکّه گردد و در هر تکّه صد سال و هزار سال با خویش و بیگانه بستیزد. چرا که آن زمان که در اقلیمی شعله های شرارت از هر سو زبانه گرفت و هیچ خیری را عزم و نیّت خواباندن آن شعله ها در میان نشد، پس شرّی اعظم از بیرون وارد شود و کارها یکسره کند. چرا که این دعوتی از درون به شرّ اعظم است و این حکمت همه ی تسخیرهای بزرگ تاریخ است. 


بی شکّ اتّحادی درنخواهد گرفت، پیش از آنکه خائنین به دار مجازات آویخته شوند و بی شکّ مفسد از میان نخواهد رفت و ملّتی آرام نخواهد گرفت و دشمنان به خود نخواهند لرزید پیش از آن که خبیثان به سردخانه ی تقدیر افکنده شوند. به دست چه کسان؟ به دست ایشانی که لااقل به اندازه ی سر انگشتی از ایشان پاک باقی مانده است. ورنه پیروزی آن همه جنگ ها به یاری حقّ و حضور خاموش و بی امان نیروهای الهی در صحنه های نبرد - بی آنکه شما هیچ نام و ذکری از ایشان بدانید و هیچ رخی از ایشان بر شما فاش باشد- به لحظه ای به باد خواهد رفت. چرا که مردمانی نیز باید با فساد ناراستی و نامدارایی کنند و آنجا که ناشکری از حدّ گذشت و خاک امن پس از آن قدری از زمان که برای آن تعیین شده است بستر آزادی - این عطیه الهی- نگشت، همان بهتر که نه آزادی باشد و نه امنیّت.


هیچ چیز نزد حقّ زبون تر و ناراست تر از این نیست که فردی و ملّتی بر خود قانونی سازد و آن دیگر خود از آن سرپیچی کند و از خطّی که خود به پا کرده بیرون شود. پس بر زمین به چه ماند؟ زیباست؟ خوش می رقصد؟ خوش ساز می زند؟ خوش صداست؟ ورزشکار است؟ هنرمند است؟ آزاد است؟ با اخلاق است؟ عدالت را برپا داشته؟ جهان را به علم خویش مزّین کرده؟ به چه ماند؟ که در غرب و شرق فساد کند؟ که انگل وار با تظاهر و دسیسه و خودپرستی گذران کند؟ که عبث بگردد و کار نکند و ارتشا و اختلاس و احتکار کند؟ خدا را، خدا را، محض رضای خدا، هر خدایی که می پرستید - هر چند انگاری که هیچ شما و خدا را با هم میانه نیست - بگویید پس بر زمین بهر چه ماند؟ 


پس تا نسیمی از آزادی وزیده نشود و پرچمی از عدالت به اهتزار در نیاید محال اندر محال که نجاتی در کار باشد. وگرنه حقّ همان که بیگانه به هزار پاره تان کند، که آن زمان که دست نگهدار حقّ‌ از آسمان شما به کنار رود، از آستین بیگانه به چماق تنبیه به بیرون خواهد آمد. 


دو صد پیغمبر و صد عارف از عشق
میان آمد که گوید راست باشید
چنان گر با ریا میراث دارید
دگر آنگونه که حقّ خواست باشید 

جاری باد اراده ی پروردگار متعال در این زمانه که از تاریکی سیاه تر است و این آزمونی ست برای نوردیدگان و بر پادارندگان موسیقی خدا. 


سید نوید حلمی
🔺#هشدار_معنوی
🔺#وضعیت_فوق_قرمز
🔺#خطر_از_رگ_گردن_به_ایران_نزدیکتر_است
🔺#قانون_را_بر_پا_دارید
🔺#به_یاد_آورید:  #استقلال + #آزادی 
🔺#وقت_تنگ_است
🔺#نظر_الهی_ابدی_نیست
🔺#به_سرعت_آدم_شوید

۰

پنج تن در یک تن اینجا مخفی است

پنج تن در یک تن اینجا مخفی است
آن یکی می جو که در ما مخفی است
آن یکی روح است و ما اینجا غلاف
آن یکی بی جاست در جا مخفی است
حلمی

۰

نرخ ها گر برون گران شده است

نرخ ها گر برون گران شده است
ابتدا در درون چنان شده است
 
باز کن پیرهن و مقصّر بین
در درون تو نهان شده است
 
تو به خود رحم چون نمی کردی
حال ظلم تو عیان شده است
 
خواب هات خواب های ظلمانی
هر چه لعن کردی همان شده است
 
چون اشارت به این و آن کردی؟
این و آن از تو این و آن شده است
 
کو کجا گوش که پند بنیوشد
خلقتی برده ی زبان شده است
 
حلمی از راه چشم بیرون شد
سوی خلق آسمان شده است 

۰

و چنین است جانبازی عاشقان خدا.

تنها جایی که مردمان حریص نمی توانند دست از بخشیدن بکشند در گور است. آنجا که مار و موران با اشتها از جسد ایشان تناول می کنند. این یعنی انسان در وضعیت جنازگی نیز می تواند بخشاینده باشد. 


بخورید ای مار و موران عزیز! ای برادران حلقه ی خاک! بخورید و از این جسمهای لذید بهره ها برید! آن روز نیز می رسد که این جنازه ی نحیف در روح بر خویشتن حقیقی خویش آگاه می شود و از نورش افلاک در رقص خواهند آمد. 


آن که از خاک آگاه است باید خاک را پاس بدارد و تن سپاری کند. آن که از جان آگاه است دیگرش هیچ گریز نیست جز این که در هر لحظه بر سینه ی عشق جان بسپارد و در هر لحظه از نو میلادی دیگر یابد. و چنین است جانبازی عاشقان خدا.


حلمی | کتاب لامکان 

۰

ای دل من چیست این ترس از خدا

ای دل من چیست این ترس از خدا
ترس دارد این منی و این هوا


ترس دارد حقّ که پرتو افکن است؟
ترس دارد موسقی و روشنا؟


یا رب این بیراهگی بر ما ببخش
تا کجا سوی تو لرزان از خطا


بی طرب در درّه ها دیوان ببین
دست افشان عاشقان بر قلّه ها


این نوا بشنو که آید از فلک
چون تو بشنیدی نوا جاء الشفا


در درون چشم ها کنکاش کن
چشمه های روشن نور و صدا


ذبح دل در پای سر؛ کار دَدان
قتل غم با موسقی؛ فتوای ما


دل! بتاز از گوشه ها بر گوشه ها
جان! بزن زان ضربه های روحسا


زان سفر چون تازه شد پیمان عشق
حلمیا از کوه خاموشی بیا

۰

هویّت و فردیّت؛ از جنازگی به زندگی

هویّت یک سطح منفی و راکد از آگاهی است. چون قدرت یک هویّت با منکوب شدن هویّت های دیگر معنا می یابد و اینجا یک زندگی برابر با یک مرگ است و حتّی نه فقط مرگ دیگران، بلکه مرگ خود هویّت جویان. چراکه اتّحاد هویّت ها با هم به معنی اضمحلال فردیّت های ایشان است. چرا که هویّت، صورت است و فردیّت، باطن و وحدت صورتهای فردیّت نیافته و بی معنا، یک وحدت منفی، فروریختنی و بی حاصل است. 


ابتدا باید این را دانست که وضعیّت انسانی با وضعیّت حیوانی خویشاوند نزدیک است و با اوج گیری از وضعیّت انسانی به سوی وضعیت معنوی، سایه های حیوانی نیز فروتر می ریزند. هر چه یک فرد به سوی فردیّت بیشتری پیش برود و از وضعیت قبیلگی-انسانی فاصله ی بیشتری بگیرد، از وضعیت گلّه گی-حیوانی نیز خلاص تر می شود.


پس هویّت طلبی یک وضعیّت انسانی ست و با جمعیّت ها سر و کار دارد. هویّت یک شخص برابر با هویّت یک جمع است و چیزی پوچ تر از این نمی تواند باشد. یک فرد و یک جمع می تواند با یک هویّت مشخص تا قرنها و هزاره ها به بقای مادی خود ادامه دهد، بدون این که هیچ اثری از زندگی، رشد و خلاقیّت از خود نشان دهد. یک جسد می تواند هویّت ده هزار ساله داشته باشد.  


در هر حال در برابر عنصر منفی هویّت، سطح معنوی و متعالی فردیّت وجود دارد. فردیّت جویی یک امر معنوی ست. چون با رشد، خلاقیّت و زندگی سر و کار دارد و شکوفایی یک فردیّت، فردیّت های دیگر را نیز به شکوفایی می رساند. چنانچه یک روح در روند بیداری و سیر و سلوک خود، روح های دیگر را نیز بیدار می کند و با خود بالا می کشد.


فردیّت با برانگیخته شدن استعدادهای درونی سر و کار دارد و چنین عمل می کند. یک جامعه نیز همچون یک روح می تواند فردیّت بیابد، زمانی که روحهای بسیاری در آن به فردیّت خود نائل شوند و به خطّ استعدادها و قابلیت های درونی خویش بازگردند. در اینجا دیگر نیازی به هویّت های پوچ، عاطفی و احمقانه ی جمعیّت گرایانه نیست و انسان و جامعه می تواند از وضعیّت جنازه به وضعیّت زنده بازگردد.


حلمی | کتاب لامکان

۰

عقل، چیز درخوریست.

حقیقتاً شاعران عشق را بدنام کرده اند. اگر می دانستند عشق چیست علیه ش طغیان می کردند و منظومه ها می سرودند. لیکن عقل گرایان امروز همان شاعران دیروزند که اینک عقلشان رسیده و دریافته اند که عشق به تمامی چیزی علیه آنهاست. این چنین جنگیدنی خوش است! حال عشق ایشان را از شاعران دوست تر می دارد، چرا که امروز پرده های نفاق کنار زده اند و در مقام عقل هایی برجسته، من هایی باد کرده با کلّه هایی پر هوا به جنگ عشق آمده اند. هر چند برخی شان نیز هیچ خالی از نفاق نیستند و اگر از عشق به لکنت سخنی گویند آن را در ترازوی زنگ خورده شان برابر با عقل می نهد. لیکن در هر حال عشق با ایشان چیزی درخور بهر دریدن دارد. عقل، چیز در خوریست.


حلمی | کتاب لامکان

۰

قرار عاشقان

وقتی عاشقان به هم می رسند می گویند: 
بیایید پیرامون موضوعی سکوت کنیم.
حلمی

۰

دانش شادان روح از خط پنهان بخوان

دانش شادان روح از خط پنهان بخوان
از ره پنهان بیا دفتر تابان بخوان
بر در هر معبدی یک شه خوش خنده بین
با شه خوش خنده رو دفتر شاهان بخوان
حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان