سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای دل افلاک پیما! سوز خوش!

ای دل افلاک پیما! سوز خوش!
قصّه های ناب دل افروز خوش!
شعله های جان ما بر آدمی
تا ابد،‌ هر لحظه و هر روز خوش!
حلمی

ای دل افلاک پیما! سوز خوش! | حلمی

۰

دانش زنده ی عشق تو به ما بالی داد

دانش زنده ی عشق تو به ما بالی داد
که نگنجیم درون خود و پرواز کنیم
این همه حرف و هجا کاین شب دیوانه شنید
تو بگو با چه صدا در ره آواز کنیم
حلمی

دانش زنده ی عشق تو به ما بالی داد | حلمی

۰

بی حنجره سر دادم آواز تو، دل بشنید

بی حنجره سر دادم آواز تو، دل بشنید
بی پا سوی جان رفتم، دل عشق تو را بگزید
 
بی سر چو که اندیشم بی حرف سویت آیم
بی دل همه بی دستار تن سوی تو درغلتید
 
در خواب چو می رفتم در قاره ی بی سویان
دیدم دل سرگشته سوی تو نمی یابید
 
بی سو شدم آن هنگام تا روی تو پیدا شد
انگار که صد خورشید از روی تو می تابید
 
پنداشتم آن هنگام این حادثه رویایی ست
آری تن بیچاره رویای تو را می دید
 
شب بود و فلک گم بود در سایه ی چشمانت
هر جان که فلک دزدید چشمان تو می بخشید
 
بی سایه و بی روزن، وصف تو چنین باشد
چون تو نتوان گشتن هر چند به صد تقلید
 
ای رحمت یزدانی صد شکر تو را گویم
این گونه که دُرّ تو سوی دل و جان غلتید
 
دربان فلک گفتم بگشای که جان آمد
تا اسم تو را بردم آن درب گران جنبید 


حلمی همه بی واژه این قصّه چو بسرودی
شوریده به میدان شد شعری که نمی رقصید

بی حنجره سر دادم آواز تو، دل بشنید | غزلیات حلمی

۰

ای خفته از این خفته تر آیا بشوی؟

ای خفته از این خفته تر آیا بشوی؟
بیدار شو که دار و ندارت زده اند
بیهوده چه لافی که ز بیدارانی؟
تو خفته ای و خفته به دارت زده اند
حلمی

ای خفته از این خفته تر آیا بشوی؟ | حلمی

۰

حفاظت عشق

بهر محافظت از حاملان قلبهای عاشق و خادمان طریق الهی، عشق را باکی نیست که صد جمعیّت عقل در هم کند و هزار کاخ از حُسن و رأی و فضیلت فرو پاشد.
حلمی

۰

نفس زندۀ عشق و مکافات بردگان عقل

آنچه که آدمی به عنوان سواد می داند و به عنوان اوراق دفتر دانش خویش برآورده است، از دیدگاه معنوی مفت هم نمی ارزد. ادب آدمی بدتر از دولت اوست و محصول تمام اندیشه ها و نگارش های او بر زمین جز لق لق زبان نیست و از بال زدن پشه در نزد خداوند کمتر است. 

 

بشر هزار بار از چنین قلّه های کوتاهی از غرّگی و کبر با کلّه به زمین خورده است و تمام بساط تمدّن و ادب ظاهری او اوراق شده است و باز از نو آغازیده است. هرگز از آنچه که از عقل آدمی برآمده جز مشتی عتیقه و چار ستون بی قواره در صحیفه ی تاریخ باقی نمانده است. هرچند عتیقه پرستان و خاک بازان همچنان جنازه در خاطرات کهن خویش دارند، باری آنان که زنده اند -شماری اندک بر زمین- تنها به عشق و صحیفه های زنده ی عشق و نفس گرم عشق زنده اند.


هر چه زنده است از عشق است. هر چه که ارزنده است از عشق است. تمدّن که سر می کشد از عشق است، آن کلام که در خاطر بشری باقی می ماند و دست افلیج زمان کوتاهش نتواند کرد از عشق است. و آنچه که خاک می شود و دود می شود و به هوا می رود عقل است و تمام پیچیدگی ها، طرّاری ها، لفّاظی ها و کبرورزی های آن که از ابتدای تاریخ تا به انتهای آن در چشم خدا یک پول سیاه هم نمی ارزد.


اینجاست که می گویند چون به درگاه عشق آمدی فروتن باش، ورنه آن شاخ های زرّین جز سر و سینه ی متکبّران را نخواهند درید و آن سُم های نعل شده ی مطلّا جز بر ملاج پوکیده ی عقل پرستان کوبیده نخواهند شد. و لیکن عاشقان نیک می دانند که مکافات سخت بردگان عقل به سبب ذهن هرزه و زبان دریده ی ایشان است و البته که هر کس در عشق به روشنی با خویش روبروست.

 

حلمی | کتاب لامکان

نفس زنده ی عشق و مکافات بردگان عقل | کتاب لامکان

۰

دست انداختن دنیا

هر کس به همان اندازه که دنیا را دست می اندازد و به مسخره می گیرد توسط روح تحویل گرفته می شود.
حلمی

۰

چه گویم من، سخن از شاه خیزد

سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی

سخن از ساحت آن ماه خیزد | حلمی

۰

من از غم تو نگاهبانی کردم

من از غم تو نگاهبانی کردم
در عشق تو رقص جاودانی کردم
آن عقل که سربار دل تنها بود
در هجر تو رسوای جهانی کردم
حلمی

من از غم تو نگاهبانی کردم | حلمی

۰

سلوک خداشناسی

انسانها فکر می کنند که فکر می کنند و نظریات خودشان را ابراز می کنند. ولی در واقع فکرانده می شوند و هزاران دست از هزاران سو آنها را در کنترل کامل دارد. انسان حاصل دیگران است. روح مخلوق خدا، خالق جهان خود است.

 
هیچ فکری در اقلیم ذهن انسانی تازه نیست، همه چیز از چیزهای دیگر مشتق شده است. همه ی نظام های انسانی در گذشته به اشکالی متفاوت با محتواهایی مشابه بر روی زمین بوده اند و در آینده نیز چنین خواهد بود. زیر سقف فلک هیچ چیز تازه ای وجود ندارد. تازه ها در آن سوست.


زمان محتویات ظرف خود را تکرار می کند. انسانها همه به یک حافظه ی مشترک ذهن و روان متّصل اند و در آن با جماد و نبات و حیوان مشترک اند. امّا دیار روح بالاتر از ذهن و روان است و سالک زمانی که به آگاهی روح ورود می کند از ظرف زمان و مکان برخاسته است. ماجرای سلوک روح اینجاست. اینجاست که خودشناسی کامل می شود و خداشناسی آغاز می گردد.

 
کمال خودشناسی در دانستن این است که همه چیز یک لحظه ی حال گسترده در عوالم زیرین است. لیکن رهروی خداشناسی زمان و مکان نمی شناسد، پس حال نمی شناسد . چرا که حال در زمان است و خدا بیرون از زمان است و سالک خدا از زمان برخاسته است. 


پس رهروی خدا کاری با ذهن و جغرافیا و زمان کیهانی آن ندارد. عرفای ذهن در اغمای بودایی با همه چیز در یگانگی به سر می برند. امّا این برای یک رهروی خدا مرتبه ای زشت، بس کودکانه و پایین است. چرا که آنجا که کار عارف ذهنگرا به انجام می رسد، خودشناسی تازه اوج می گیرد و کار سالک خدا آغاز می گردد. 


حلمی | کتاب لامکان

سلوک خداشناسی |‌ کتاب لامکان

۰

یادم آمد زان بهشت فارغ و شادان و چست

یادم آمد زان بهشت فارغ و شادان و چست
نیستی پر می کشید از دست و از دامان هست
نه زمین بود و نه هفتاد آسمان پیراهنش 
ما بُدیم و عشق بود و جنگجویان الست
حلمی

یادم آمد زان بهشت فارغ و شادان چست | حلمی

عزیزان! از این پس مجموعه ی دوبیتی ها را در کتابخانه ی دیجیتال دلبرگ می توانید بخوانید. سپاسگزارم.

۰

توجّه، حال، حرکت

تا زمانی که حتّی به اندازه ی یک سر سوزن، گذشته و هر چه که در گذشته است بیشتر از حال و هر چه که در حال است برای یک جوینده اهمیّت داشته باشد، هیچ سلوکی آغاز نمی شود. «توجّه» تنها شایستۀ «حال» است و «حرکت» تنها از حال آغاز می شود.


او که در حال حرکت می کند، احترامش به بزرگان و دستاوردهای معنوی در گذشته از روی فروتنی ست. او که در گذشته منجمد شده است، احترامش به گذشته از انفعال، تحجّر و بی حرکتی اوست. او جوینده نیست، تنها نقاب جوینده بر چهره دارد. 


بالاترین دلیری ها، پشت سر گذاشتن و فراموش کردن گذشته های باشکوه و حرکت در حال است. حال بد از گذشته ی خوب صد هزار بار بهتر است، چرا که این زنده است و آن مرده. 


حلمی | کتاب لامکان

کتاب لامکان |‌ سید نوید حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان