این دشمن اهریمنی
آرد به پایان این منی
من گفتم و تو یاد کن
فردا به خاک بهمنی
موسیقی: Sirusho - Huh-Hah
این دشمن اهریمنی
آرد به پایان این منی
من گفتم و تو یاد کن
فردا به خاک بهمنی
موسیقی: Sirusho - Huh-Hah
خوش دمی فیروزهسار مشکبار
فارغ از این هفت روز اضطرار
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالامدار
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفهخوار
موسیقی: Alexander Desplat - The mirror
زین خانه به خانهای دگر باید رفت
از خاک به خاک و سر به سر باید رفت
اسرار به سینه چون گوهر باید برد
بیگاه و خموش و بیخبر باید رفت
موسیقی: Alexander Desplat - The mirror
روز ما چون شب شد و شب همچو روز
ای خوش این فانوس سرخ کورسوز
سینه شد میخانهی اندوهکوب
دل ببین این ساغر گیتیفروز
خواب چه ماندهای دلا؟ وا چه نشستهای؟ بیا!
مال و منال وا نه و هی تو بنال نالهها
خوش برو در میانهها ساز کن آسمان خود
تکیه تکان و عور شو، من تو و آسمان مرا
بر شو از این جهان غم، قارهی وام و نام و نم
چرخ به چرخ و دم به دم از تن و جامهها بر آ
تا که نهان نمایدت ثروت و آستین زر
سکّهی باده خرج کن تا چو خدا کند تو را
تا که کرانه بشکنی ساق شب و غرور دد
عشق فسانه میشود باز ز جان آسیا
بخت دوباره میدمد از نفس کلام تو
ز پستجلگهی خزر به آفتاب استوا
تو آسمان روشنت بخوان به حشمت نهان
قدم کشان و تیغ کش به این چراگه چرا
غزلفشان، ترانهخوان برو به جان و دیدگان
سلام کن به خستگان، به جامهای در خفا
ببین که عاشقان من به خون خویش خفتهاند
به عشقهای نابهره، به رحمهای نابهجا
تو سهل گیر و کارها به جام باده وارهان
سکوت صخرهای شکن، بخوان ترانه حلمیا
بالا بری بالا روی، پایین کشی پایین کشیده شوی. قانون زرّین حیات، خطّ سرخِ بیگذشت دل. هزارهزاری هیچ شوی اگر عشق حکم کند، و اگر حکم کند هیچ هزارهزار.
کشتی دل همچنان نوحوار میخروشد و به پیش میتازد، در میانههای مه و باد و امواج سخت، سرکش. سپیدهای دماغه از طوفان و طغیان عریان کند، سپیدهای.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Jah Khalib - Медина
لشکر تن چو تاخت تیز تیغهی روح تیز کن
دشمن تو تویی و بس، با منِ خود ستیز کن
این همه دیر و زود شد، هر چه قرار بود شد
هیزم تن چو دود شد چشم ببند و خیز کن
از آسمان باد تبدّل میوزد. هنگامهی تحویل است و خموشان با فانوس انتقال در شب تیره میگردند. هنگامهی دستها در دستها، و آغوشهای تنگ، و بوسههای نور و فروریختن حجاب ظلمت.
هنگامهی تعویض جامهها، بیداری روح در جسم و از این مردگی برخاستن. چنان بر صحنه است و چنین در کار! سرانجام عرق مردان دل ثمر میدهد و عقیده شرمسار تاریخ پست خویش نفس آخر خواهد کشید و حقیقت از خاکستر برخواهد خاست.
هنگامهی تغییر است
و خموشان
با فانوس انتقال
در شب تیره میگردند.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: MAA - Elasia
امشب چو حق زنده می داده به خیراتی
مست است و خراباتی این روح سماواتی
از مغرب پیمانه جان را خبری آمد
آن عالم ناپیدا دیدیم به اصواتی
دیدیم همه حلقه در بند و به تاراجند
گفتم که چه باشد این، صد کیش و دو صد ماتی
بگذشت سویم پنهان، گفتم به کجا ای جان
پاسخ بده آنم را بنشین تو به ساعاتی
بنگر همه در خوابند، بی آینه میتابند
خواهند تو بت باشی گردند به طاعاتی
گفتا علف هرزند، یک سایه نمیارزند
امّا دم حق باشد این سایهی سقراطی
گفتم همه اسرارت بفروختهاند اینان
منگند و پریشانند این ملّت قرقاطی
گفتا که نه اسراری در خور بگویمشان
اینان همه دلشادند با خواب و عباداتی
آیند و روند اینان چون خانهی بیبنیان
ریزند به تردیدی عمران خراباتی
برخاست دو جام آورد، آن حرف تمام آورد
من مست شدم آخر زین حرف نهایاتی:
حلمی نهانپیما! دنیا به چه میارزد؟
ما را نه غم عالم، نی شادی امواتی
قلب عاشق محفل آیینههاست
نی سرای انتقام و کینههاست
کودکان کینهای را بنگرید
غرب و شرق هر سوی عالم منترید
در دهان دوزخ و فکر بهشت؟
بِدرود طوفان هر آنکه باد کشت
بی هنر هر کس به راه زور رفت
کور و کر خود پای خود در گور رفت
بشنوم آغاز یک پایان سخت
نور بینم بعد از این توفان سخت
مردم دل در پناه عشق باد
سرسلامت هر که راه عشق باد
از درون دل تمدنهای ناب
بر شود، نی از سران منگ خواب
این سران با آن سران همدست کین
هر دو سر از یک تن و از یک زمین
لیک این هر دو در تبعید عشق
هر دوشان در هر دمی در دید عشق
تا که خیزد زین تنور خیر و شر
سوی حق عزمی کند شوریدهسر
این جهان شد آزمون آدمی
تا بخیزد زین تبار دمدمی
دل بداند در درون سینه چیست
جنس قلب عاشق بیکینه چیست
تا بداند زندگی رقصیدن است
بهر حق مخلوق را بخشیدن است
عاشقی، این پیشهی مردان حق
مردگی هم شغل این پیران لق
تو دلا در خدمت حق زنده شو
نور شو! خورشید شو! تابنده شو!
موسیقی: Jah Khalib - Medina
آتش جهل است این ای نازنین
هیزمش خشم و عتاب و کبر و کین
پای عاشق نیست دام انتقام
ای بشر! ای سستخوی بیقوام!
کی شود زنجیر خشمت منفصل؟
کی کجا با عشق گرددی متّصل؟
تا کجا انکار حق، بیدار شو!
تا کجا بی عشق، سوی یار شو!
ای معطّل در میان فرقهها
نیست این عالم جهان فرقهها
ای بشر تو اشرف عالم نهای
زین که میبینم نه تو آدم نهای
فرق تو با دیگران در عشق و بس
ورنه حیوان به ز تو با این هوس
ای خدایان غرورِ استوار
در نهایت این تکبّر نیست یار
این تکبّر سر زند ناغافلی
ناگهان بینی که با سر در گِلی
سرکشان را دلکشان آدم کنند
هر که آدم مینشد را کم کنند
سوی انسان این تبار خون و آه
صدهزار از عاشقان از جان ماه
کار دل در حکم کار آتش است
خود بسوزد جان عالم را خوش است
جان عالم جمله جان یار ماست
این چنین یاری که از جان خداست
جسم انسان روح حق را نوش کرد
روح حق این خشمها خاموش کرد
نزد عاشق هر که گوید ز انتقام
خود براند عشق او را سوی دام
مرد عاقل نزد خود بس زیرک است
مرد دل داند که او یار شک است
یار شک از حق نفهمد هیچ بار
کار شک کار سر است این نیست کار
پس شما ای رهروان زندگی
جانتان بادا به جان زندگی
در امان از توف شرّ و مرگ بد
در امان باشید از کبر و حسد
بهرتان حق نغمههای تازه کرد
آرزوی وجد بیاندازه کرد
جامها در نام حق بالا برید
نام حق زین چرخ لق بالا پرید