سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کران‌فرسا
 
سامان خراباتی در چشم تو می‌بینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهان‌فرسا
 
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهان‌فرسا
 
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمان‌فرسا
 
راهیست که سامانش بیکاری و بیماری‌ست
ما کار نمی‌جوییم ای کار امان‌فرسا
 
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روان‌فرسا
 
تا باد بهار آورد طوفان همه گل‌ها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزان‌فرسا
   
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا | غزلیات حلمی

۰

از خویش رها می‌خوانم

حال من همه‌ی این‌ها را تکّه‌تکّه می‌خواهم، همه این‌ها را پاره‌پاره می‌خواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش می‌خواهم. حال همه را به پایتخت خویش می‌خوانم.


همه را بر سر جان خویش می‌خوانم، بر سر جای خویش. هر که به دین خویش، به سرزمین خویش می‌خوانم. آنک برادران توأمان. 


زنان به آستان خویش می‌خوانم و مردان به آستان خویش، و هر دو از خویش رها می‌خوانم.


حلمی | هنر و معنویت

از خویش رها می‌خوانم | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوه‌ی نهانی
 
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
 
صد گونه خُرد و خاموش در خاک می‌خزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
 
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
 
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی


ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
 
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
 
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آن‌چنانی
 
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بی‌زمانی
 
حلمی که شعر زنده در شرح عشق می‌گفت
نام‌آور جهان شد بی نام و بی نشانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی | غزلیات حلمی

۰

مژده‌ای آمد ز ماه راستین

مژده‌ای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین


دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامن‌کشان برخاستند


خفتگان جور دگر می‌خواستند
بهر خود گور دگر می‌خواستند


لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست


پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید


بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن


بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد


جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم


ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر


کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد


بر جهان این خاک‌روبی‌ها ببین
چشم شر بربند و خوبی‌ها ببین


هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روح‌پر


اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح


آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی


اوج تلخی بین سرش بس تاج‌هاست
در دل ظلمت ببین معراج‌هاست


در دل ظلمت سپاه روشنی‌ست
ارتفاع آهِ دل تا بی‌منی‌ست


ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را می‌جو که درمانت در اوست


حلمی

مژده‌ای آمد ز ماه راستین | مثنوی حلمی

موسیقی: Lilit Bleyan - Mood

۰

انجمن‌ها از خدا دارد دلم

انجمن‌ها از خدا دارد دلم
حرف‌های آشنا دارد دلم


بهر بی‌دردان جفا چون تیغ زهر
بهر بیماران شفا دارد دلم


گفت با ما این همه تبعیض چیست؟
گفتم انواع وفا دارد دلم


با خوشان رسم و آیین و بزک
خوشه‌های ناسزا دارد دلم


با قوی‌قلبان جهد و راستی
بوسه‌های بی‌هوا دارد دلم


هر چه حکم عشق جاری در منست
بی‌هوا بر روح‌ها دارد دلم


از فروغ مشعل مردان عشق
آتش بی‌انتها دارد دلم


نور می‌بارد به ره‌گم‌کردگان
بینوایان را نوا دارد دلم


هر که را نزدیک شد دیدارها
از ره پنهان ندا دارد دلم


همچو حلمی در گریبان عدم
گنج‌ها بی‌ ادّعا دارد دلم

انجمن‎ها از خدا دارد دلم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Monteverdi - Lamento della Ninfa 

۰

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی
تو کشتی هیچ‌گشتگان می‌رانی


عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره می‌پزد پنهانی


خاموش نشسته‌ام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی


لب‌بسته ز آسمان سخن می‌گویم
بر روی زمین سست بی‌ایمانی


زاهد که به باد کبر دی می‌خندید
امروز وی و مساحت ویرانی 


هر کلّه‌ی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی


خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشته‌ی آبانی


افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه می‌کشید عصیانی


آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی | غزلیات حلمی

۰

عاشقان بیدارند

باری زمان فروخفتن توفان است، تا پایه‌های لرزان‌شده به آرایشی کذب فراخیزند و چهره و جان رسواشده بیارایند، که نه هرگز هیچ نبوده و نخواهد بود. گردنهای افراشته به کبر و دهانهای گشاده از ناسزا لیکن خاموش ماند. آری که بشر به تلخی می‌آموزد و به برکت رنج برمی‌خیزد.


قاضیان نامروّتی کنند و وکیلان دروغ بندند و رهبران خم به ابرو نیاورند، و خلقان از طبع کج خویش رنج کشند، زاری کنند، لیکن دریابند. عاشقان عاشقی کنند، از عاشقی‌شان جهانها بیاشوبند و به خاک افتند و به پا خیزند. آن زمانه که از توف رنج و بلا عاقلان عاقلی فراموش کنند، عاشقان چنین نخواهند کرد، چرا که عاشقان بیدارند و هرگز در خوابهاشان نیز یک دم پلک فرو نمی‌کشند. 


عاشقان بیدارند،
و حاکمان پنهان جهان‌اند.


حلمی | هنر و معنویت

عاشقان بیدارند | هنر و معنویت | حلمی

۰

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست
باز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست


من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمین
غنچه‌ی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست


بوی خون می‌رسد و طلعت ابلیس از دور
مست می‌خیزم از این خلقت بلواگر دوست


شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکرد
کعبه آتش زدم از این دم جان‌پرور دوست


گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدای
گوش می‌کرد و نمی‌کرد من و محضر دوست


وعده‌ی چشم تو شد خاتم تنهایی جان
عالمی پام فتد باز منم چاکر دوست


ساقدوشان تو این کار به منّت نکنند
مژده‌ام داد و در این قاره شدم معبر دوست


خواب دیدم که تو در منظر خوبان گذری
خبرم بود که بیدار شدم در بر دوست


شرع نو خوانم و شالوده‌ی بدعت فکنم
پیر سنّت‌شکنم گفت و منم کافر دوست


خوابگاهی که هم آن دولت بیداری ماست
مقدمش دوخته و مردم آن منکر دوست


حلمی از گوشه برون خیزد اگر حکم کنی
عطر پختی و رود عاقبت از مجمر دوست

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست | غزلیات حلمی

۰

گویند ستارگان آن‌جهانی باشیم

گویند ستارگان آن‌جهانی باشیم
بر روی زمین به بی‌نشانی باشیم


در صورت یار سالکان گمراهند
ما باطن بی‌صورت جانی باشیم


آن را که نبوده ابتدا ختمش نیست
بی‌خاتمه روح لامکانی باشیم


هر آینه روح دگری می‌خیزد
ما نیز به شاباش نهانی باشیم


هر ثانیه جنگ دگری در راه است
در صلح رسیدگان آنی باشیم


ای خوابزده بهش که وقتی ناب است
تا خارج از این ره گمانی باشیم


حلمی ره سرخ دل را بگشود
ما دلشدگان به مژدگانی باشیم

گویند ستارگان آن‌جهانی باشیم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Dmitri Shostakovich - The Second Waltz

۰

رنج‌ها و شعف‌های الهی

بر لبه‌ی‌ تیز تیغی به قامت آسمان گام بر‌می‌دارم. گاهی به شتاب می‌خیزم، گاهی به سلّانگی و ناز می‌خرامم. گاهی می‌ایستم بر جهان‌های فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمی‌زنم. یکی را بیدار می‌کنم، به راه خویش به بالا ادامه می‌دهم. گاهی پریشان‌شده‌ای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره می‌کشد، پس فرو می‌آیم، دست می‌گیرم و دست می‌افشانم.


گاهی می‌لرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت می‌گریم، و آنگاه ثانیه‌ای در بی‌زمان می‌بایست که بگذرد، و آن دم سخت می‌خندم و رنج‎ها به هیچ می‌گیرم. رنج‌ها نیز می‌خندند و تبدیل به شعف می‌شوند.


آه که گفته است در خدا تنها شعف بی‌حساب است و تنها دل‌ریسه‌رفتن از شادمانی‌های بی‌حد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بی‌حد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بی‌حدّ جهان او را می‌جویند. در خدا تمام اشک‌ها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روح‌هایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث می‌گردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را می‌یابند و بال شکرانه می‌گشایند.


در خداست تمام حرف‌ها،
و در خداست تمام خاموشی‌ها.


حلمی | هنر و معنویت

رنج‌ها و شعف‌های الهی | هنر و معنویت | حلمی

۰

روح به بطن و اصل نظر می‌کند

روح به بطن و اصل نظر می‌کند. انسان خویش‌فراموش‌کرده، از خودبریده، از روح‌بی‌خبر، به عوارض نظر می‌کند. چون حباب که به حباب می‌نگرد و آن دگر بلعیده می‌شود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حباب‌ها در دامنش می‌شکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر می‌کند و در خدا تنیده می‌شود و در خدا می‌گسترد.


حلمی | هنر و معنویت

روح به بطن و اصل نظر می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

تلخ است؛ اگر که بتوانی

این که عقیده نمی‌تواند یک مستراح را هم اداره کند، صحیح است. چرا که در شهرها دیده‌ایم و در جاده‌ها دیده‌ایم، که عقیده حتی یک مستراح را هم نتوانسته نظافت کند، چه برسد به خلقان، چه برسد به خویش، جه برسد به عالم!


زاهد؛ این بزدل، این آلوده، مستراح خویش است، مستراح خلق است، مستراح عالم است. این طفل به هدررفته، خویش را که نمی‌تواند اداره کند، چگونه عالم را تواند؟


سخن حق سخت است، بس تلخ است بر طبع نازدیده. سختیش می‌توانی؟ تلخیش می‌توانی؟ سنگینیش می‌توانی؟ اگر توانستی آنگاه لاف بزن. هر چند لاف‌زدن حرام است، امّا تو حرامزاده لاف بزن، اگر سختی را توانستی. اگر که بتوانی.


تلخی نیز از تو تلخ می‌گریزد،
ای شیرین‌چشیده‌ی نازنازناز!


حلمی | هنر و معنویت

تلخ است؛ اگر که بتوانی | هنر و معنویت | حلمی

Henry Purcell - They tell us that you mighty powers above

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان