در کار خدا بیا سراپا خوش باش
ای یار خدا همیشه هر جا خوش باش
در کشور دل ز خواب هیچی برخیز
دیوانهی روح باش و با ما خوش باش
در کار خدا بیا سراپا خوش باش
ای یار خدا همیشه هر جا خوش باش
در کشور دل ز خواب هیچی برخیز
دیوانهی روح باش و با ما خوش باش
گریزاناند از حقیقت، چون به صورت دل بستهاند. گریزاناند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بستهاند. از خویش گریزاناند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.
موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise
آیا این عشق مرا هرگز رها میکند؟ نه مرا رها نمیکند. میگذارد تا آزادی را تا به تمامی بزیام. میگذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوههای تو را در پیچوتابهای دیگران.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Lévon Minassian - Doudouk
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
سنگینی چیست؟ بشکند و فرو ریزد! سیاهی چیست و سردی، که به زیبایی هجوم میآرد و طلب نکبت میکند؟ باشد بر طلب تو، پلشتی و نکبت از آن تو باد! این آرزو برآورده شود، بلکه آتشات زند تا در آتش خویش از نکبت خویش خلاص شوی! باری همهی آرزوها و نکبتها برآورده باد!
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
آرامآرام فرو میریزد و آهستهآهسته جذب جان میشود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش میگشاید، و آنگاه از آتشهاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.
ساقی دل و سبوی چشمان
این کیست شبان به کوی چشمان
این مردمکان که خواب دارند
ما لیک تَکان به توی چشمان
دیدی که چه بیبخار برخاست
خلقی پی آبروی چشمان
ما جلوه و آبرو ندانیم
اشکایم نهان به جوی چشمان
خاموش که وقت کارزار است
برپای به هایوهوی چشمان
گفتا دم باده نیست حلمی؟
گفتم سر جان، به روی چشمان
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
موسیقی: Katil - Kuzim
یار جانی خطّهی خوبان گرفت
جان خرید و جان بداد و جان گرفت
این زمین و این زمان بازی اوست
هر دو سوی مرگ را ایشان گرفت
اغتشاش روزگار از کس مبین
این تکانْ عالم ز شصت آن گرفت
لرزش دست من و ضربان دوست
این چنین تحفه نه کس آسان گرفت
این چنین رقصی که ناپیدا خوش است
این چنین کوبی که دل جنبان گرفت
این همه شوری که خلق از خویش زد
حضرت حق جمله را تاوان گرفت
گفت حلمی حرف نور و پر کشید
سایه در دنبالهاش طغیان گرفت
موسیقی: Worakls - Inner Tale