سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

باید دوباره خدایی کنم

باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.


باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.


امشب بمیرم و سحر به پا خیزم. 


حلمی | هنر و معنویت

باید دوباره خدایی کنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

بی‌صنم؛ سرگشته در جهان پست

The Tower by Jake Baddeley
لب نمی‌گنجد که حقیقت بگوید. جان نمی‌جنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟ 


بی‌جنم در درون مرزها زندانی‌ست. بی‌جنم را چه به پرواز؟ چه به آموختن؟ بی‌صنم را چه به کار، بار، دیدار یار؟


هنرنیاموخته چه کند جز اوهام وصال؟ موسیقی‌نشنیده چه بشنود جز ناله‌های حشیشی؟ آن بانگ‌ها نشنود جان بنگ‌زن. هنر را چه صنم با بنگیان و بنگیان را چه جنم هنر؟ 


حق ورا که به بزرگی خوانده و وی خود را به کوچکی می پسندد چه کند؟ هیچ، سرگشته در جهان پست به خود وانهدش تا کمان رنج کشد و عیار عشق یابد.


ما این رنج‌ها باید بکشیم،
این رنج‌ها گنج‌های فردایند.


حلمی | هنر و معنویت

موسیقی: Vivaldi - Vinta à piè d'un dolce affetto
۰

صفات باید سوزاند؛ هنر روح

تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمی‌کنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمی‌کنی. سفیران از راهها گذشته‌اند ای طفل نازپرورده‌ی گهواره‌نشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.


اوهام همانند می‌کند. می‌گوید من نیز چون او رفته‌ام. نه، تو هیچ نرفته‎ای. تو به سراب یازیده‌ای، تو سرابِ رفتن کرده‌ای. چرا که کبر، چرا که حسد، رفتن نمی‌داند، ماندن می‌داند و ثبات می‌داند، بر آنچه که نیست. 


کودن، قیاس می‌کند. فاسد، خود تمیز می‌داند. ثابت، خود به حرکت می‌پندارد. این‌ها صفت‌اند. صفات باید سوزاند. هنر روح این است.


حلمی | هنر و معنویت
صفات باید سوزاند | هنر روح | هنر و معنویت | حلمی
۰

کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خواب‌فروشان؟ خم‌‌محراب‌فروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟

حلمی
چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟ | رباعیات حلمی


۰

لحظه‌ی نارفیق حقیقت

لحظه؛ به این لحظه نباید رسید، یا اگر کس رسید باید تا تمام این لحظه تاب آورد و آتشش به جان بخرد. لحظه‌‌ای بی‌مروّت، تاب‌سوز، بی‌گدار، بی‌حد؛ لحظه‌ی نارفیق حقیقت. 


حلمی | هنر و معنویت

لحظه‌ی نارفیق حقیقت | هنر و معنویت | حلمی

۰

شر نجستم تا شَرَم ویران کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند


خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند


روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند


خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا این‌سان کند


این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند


خانه را از پایه باید ساختن 
بهر این پیرایه حق توفان کند


وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لب‌تشنه‌ای مهمان کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won

۰

عیب جوید در جهان مرد دنی

عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی


خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه 


در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است


لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف


خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان


بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود می‌کند


این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن می‌رسی


وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل


لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست


عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت


آجرآجر، روزروز و سال‌سال
بهر خود زندان بسازی حال‌‌حال


فقر و ویرانی و مرگ بی‌شمار
سرد و سوز و تلخ جان بی‌قرار


دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!


کار کن بی‌وقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست


هر که را کُشتی کنونت می‌کُشد
این طناب از زیر تو تو می‌کِشد


چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار


عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخن‌های خراب بی‌ثمر


هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف


پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کم‌کمک زان عشق ما


عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند


*


آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!


منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بی‌کینه است


فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید


تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جان‌آرا نبست


پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم


نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنه‌درسی بود و بس لطفی خجست


حلمی

عیب جوید در جهان مرد دنی | مثنوی | حلمی

۰

نسق کشیدن؛ یک از دو

حقیقت سخت است، بیانش سخت‌تر. بیان حقیقت، عمل به حقیقت است.

کتمان آسان است، دروغ آسان است، لاف آسان است و حرف آسان است. حرف را تا به عمل آوردن سخت است. کوه بر کاغذ نقش است، کوه بر زمین حقیقت است. این حقیقت سخت است.

سر در برف فرو می‌کنید و نمی‌بینید. گوشها پنبه می‌کنید و نمی‌شنوید. لیکن سخن می‌رانید چون دیوانگان ملول. قطع از خویش و قطع از عالم. پس فرو ریختن رواست. 

گفت کجاست و به چه کار آید؟ حرف چیست و حرف کجاست؟ باد هواست. علم چیست و فکر چیست و کلمه چه کند، چون بر صحنه تن‌نمایی کند و ریش و عبا بنماید. مفت و کذاست. 

من اینها نمی‌دانم. بر زمین چنین سران نمی‌دانم. حکمشان می‌رانم، پاداششان می‌دهم و شلّاقشان می‌زنم. چون عقل یکی نمی‌داند و دویی می‌پسندد. پس در یک دو می‌رانم و نسق یک از دو بر می‌کشم، چنانکه عرق ناب از کشمش ورمالیده.

حلمی | هنر و معنویت
حقیقت سخت است | هنر و معنویت | حلمی
۰

باید قوانین هستی فرا گیرد

یکی فراز آرد، یکی برافکند. یکی پی کند، یکی پی ریزد. یکی بالا رود، یکی پایین غلتد. از چرخ خارج شود یا فروتر گردد. از چنین دُور، خارج شدن خوش است.


هیچ چیز بر سر جایش ثابت نیست؛ به جلو حرکت کند یا به عقب گردد. آنچه به عقب گردد فرو پاشد، آنچه به جلو رود بقا یابد. 


انسان با انسان برابر نیست، حیوان با حیوان، درخت با درخت، سنگ با سنگ. هر روح، کیهان خویش است و با کیهان‌های دیگر به خصم یا وفاق. یار باشد یاری بیند، خصم گیرد کالبد از کف دهد تا از نو به تنی هستی فراگیرد. روح در تن باید قوانین هستی فرا گیرد. 


هر که به برابری برخیزد به فساد مبتلا شود، به ناز بزید، از درون بپوکد و به فلاکت بمیرد. هر که به فردیت کوشد، بشکفد، بشکفاند، عمارتها از رنج رشد برآورد، با مرگ بالاتر رود، آخر از چنین دُور خارج شود، رستگار شود.


حلمی | هنر و معنویت 

قوانین هستی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Shkoon - Ala Moj Al Bahr

۰

مستضعفان فکر، مستضعفان حال

برادران! بزرگواران! یاران دل! بر مستضعفان بشورید؛ بر مستضعفان فکر و بر مستضعفان حال! بشورید و ایشان را به زیر کشید! بشورید که برابری اهانتی‌ست بر قانون دل. بشورید، که هیچکس با هیچکس برابر نیست، به عیار دل.


حلمی | هنر و معنویت

مستضعفان فکر، مستضعفان حال | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

پشت پرده بازی پنهان کند

پشت پرده بازی پنهان کند
جان بگیرد از گِل و گِل جان کند


خانه‌ی خواب است و ویران خوش‌تر است
روز دیگر بگذرد این آن کند


واصل جامانده سوی خانه شد
بادبانی جرئت توفان کند


خانه و این رنج راه بی‌کران
هر که را آتش به خود فرمان کند


عاقلی خشمید از کار عاشقی
تا مگر این سوختن درمان کند


این چنین راه نجاتش هیچ نیست
تو بگو حتّی به سر قرآن کند


چاره را در معبر میخانه جو
جرعه‌ای جان دیو را انسان کند


حلمی از صبح ازل دیوانه بود
نه چنین دیوانگی پنهان کند

پشت پرده بازی پنهان کند | غزلیات حلمی

موسیقی: (Ash - Mosaïque (Live at The Pyramids

۰

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم
اگرچه خواب می‌بینم ولی خوابش نمی‌خوانم


من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمی‌رانم


برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم


زمین می‌گویدم برخیز، فلک می‌گویدم بنشین
زمین و آسمان‌ها را بچرخانم برقصانم


کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که می‌گوید خدا مرده‌ست که من رویای یزدانم


الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسن‌ها را بدرّانم


دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم


تو شمع طاقت‌افروزی، چراغ قامت‌افروزی
چه می‌سازی؟ چه می‌سوزی؟ مبادا شرم و دامانم


بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده می‌خوانی و من پیمانه‌گردانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم | غزلیات حلمی

موسیقی: Beethoven - Like You've Never Heard Before

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان