سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تنها عصمت، تنها عظمت

تنها عصمت این است: جرأت خطا کردن، و جرأت گذر کردن از خطا.
تنها عظمت این است.


حلمی | کتاب آزادی

تنها عصمت، تنها عظمت | کتاب آزادی | حلمی

۰

من این‌ها را نمی خواهم..

من این‌ها را نمی خواهم، زمین‌ها را نمی‌خواهم
زمان‌ها را و دین‌ها را، کمین‌ها را نمی‌خواهم 


من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین‌ها را نمی‌خواهم


ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را،‌ متین‌ها را نمی‌خواهم


ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین‌ها را نمی‌خواهم


به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین‌ها را نمی‌خواهم


مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته‌ی جام است و این‌ها را نمی‌خواهم


سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین‌ها را نمی‌خواهم


برو از جان من وا شو که وصل دور می‌جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین‌ها را نمی‌خواهم


بیا امشب شه‌ام با من، به حلمی کوب دل می‌زن
که این بزم دروغین حزین‌ها را نمی‌خواهم

من این‌ها را نمی خواهم.. | غزلیات حلمی

۰

جز آزادی نمی‌دانم

در راه عشق نیز عوام نمی‌دانم،‌ طلبه‌ی وصل و نام نمی‌دانم. تنها آن را می‌دانم که کمر خدمت بسته و حاضر است بهر محتاجی از خود کوتاه شود و عطای آسمانی به لقاش بهر دستگیری به زمینی ببخشد. کوچکان - خودکوچک‌کردگان به بزرگی -، از خودگذشتگان، ملامت‌کشان و بی‌چهرگان می‌دانم. 

آنها که از نام می‌گریزند از همه نامدارترند. سخن ایشان را برمی‌گزیند که خاموشی گزیده‌اند. آنها که بهر جهان از همه پرحاصل‌ترند، از همه واصل‌ترند،‌ حتّی اگر در تمام زندگی چنین چیزها به گوش نشنیده باشند.

در راه عشق جز آزادی نمی‌دانم، و عطای هر چیز جز آن به لقاش می‌بخشم.

ای شرق و ای غرب!
نامش هجّی کنید،
همچو ذکری،
هر صبح و شام؛
آزادی.

حلمی | کتاب آزادی
۰

عشق یعنی همین!

می‌گویم: من سخت مهمل می‌بافم و به جِد چرند می‌گویم! می‌خندد. می‌گویم: من عجیب هیچ نمی‌دانم و عمیق نادانم! قهقهه می‌زند. می‌گویم جاهلم! می‌رقصد. می‌گویم ناقصم! زیر آواز می‌زند.


ناگاه می‌ایستد،
روی ترش می‌کند و می‌گوید:
عشق یعنی همین! 


حلمی | کتاب آزادی
عشق یعنی همین | کتاب آزادی | حلمی
۰

به تلنگرهای سخت..

به تلنگرهای سخت جان می‌خیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما می‌گذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینی‌های جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.

 
تلخی می‌کنی ای عشق با ما، و شیرینی با دیگران. ما؛ ناچیزان زمین، بزرگان خدا؛ بزرگان کوچک تو. بهر آزاد ساختن جانهای لطیف از چنگالهای پلشت، ما را به خاک و خون می‌کشی و ضربات خویش چه بزرگوارانه عطا می‌کنی! رنج‌های عالمیان لقمه می‌کنی و یکی‌یکی دهان ما می‌گذاری. خواب از چشمهامان می‌زدایی تا کار تو کنیم. 


چو ماه لب به خنده می‌گشاید:
خوشی ای دوست با بازی‌هایی که عشق با تو می‌کند؟
: خوشم ای ماه، ای نازنین! به خنده‌های تو ماه خوشم.


حلمی | کتاب آزادی
به تلنگرهای سخت | کتاب آزادی | حلمی
۰

این رنج مرا چگونه هشیار کند

این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند


آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند


در بند تو آزاده‌ی افلاک منم
آزاد شود هر آن که‌ات یار کند


در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند


ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند


گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند


زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگی‌ات چار کند


حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند

این رنج مرا چگونه هشیار کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Madredeus - O Pastor

۰

و خداوند فرمود..

جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود،‌ و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.


و خداوند فرمود: عشق بورزید و پیوندهای محبّت برقرار سازید و زنا نکنید. خشم در ضمیر بود، خشم ورزیدند. شمشیرها کشیدند،‌ پیوندها گسستند، و زنا گستردند و به جای عشق، صیغه‌های شرک و کبر و شهوت خواندند. 


جنگجویان اهریمن،‌ جنگ نمی‌دانستند؛ جنگ مقدّس بر نفس پلید. و آنگاه خداوند بر جنگجویان حقیقی خویش فرمود: و حال شما شمشیر حلم از غلاف مدارا بیرون کشید و به شکیبایی و شفقّت بی‌حد سره از ناسره بیرون کشید و جانهای عاشق به نزد من بازگردانید. و جنگجویان حقیقت شمشیرهای عشق از غلاف شکیبایی بیرون کشیدند. 


و خداوند بر جان عاشق خنده‌ای زد: نبردی نو آغازیده است. و جان عاشق روانه‌ی نبرد عظیم، خنده‌زنان و شاکر چنین پاسخ گفت: نبردی به نام تو، برای آزادی! و سپس توفنده و پیچان و سوت‌کشان از مارپیچ گردان هستی نامنتها به پایین فرو غلتید و بر زمین سخت و بی‌مدارا به لبخنده چشم گشود. 


حلمی |‌ کتاب آزادی

نبردی نو آغازیده است | کتاب آزادی | حلمی

۰

حقیقت روی دیگر دارد اینجا

حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا


همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا


نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا


همان چشم و چراغ باستانی‌ست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا


مه تابنده‌روی لامکانی
کمان‌ابروی دیگر دارد اینجا


به چوگان‌گردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا


به صید خاص ارواح الهی
زرین‌گیسوی دیگر دارد اینجا


چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا


به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا

حقیقت روی دیگر دارد اینجا | غزلیات حلمی

۰

ناگاه محبوبی

عجیب است. هنوز روح‌های ساده بر زمین‌اند، لیکن پنهان‌. هنوز ساز می‌زنند، نقش می‌کشند و آواز و رقص و آزادی می‌دانند. شادی می‌دانند این ارواح باستان، این در میانگان.  

عجیب نیست، حقیقت است. هرچند حقیقت بس عجیب است، و این عُجب بس شیرین است در میان تلخی‌های بی‌شمار حقیقت.

در خلاء نشسته‌ام؛ چشم‌بسته، چشم‌باز، بی هیچ حس، نه امید و نه آرزو، نه گذشته و نه آینده، و نه حال. ناگاه شوری می‌زاید. ناگاه نوری. ناگاه محبوبی از ناکجا سر می‌زند.

عمیق‌ترین و خالص‌ترینِ احساسات به سحر فرا می‌رسد. من تمام رنج شب را تا بدین دقیقه طی می‌کنم، چون مسافری تشنه که در کویر آب می‌جوید. چون حبس‌ابد‌کشیده‌ای که آزادی می‌خواهد. ما حبس‌ابد‌کشیدگان، ما ارواح در تبعید، آب می‌جوییم و آزادی می‌خواهیم. اینک آزادی آن ماست. 

حلمی | کتاب آزادی
ناگاه محبوبی | کتاب آزادی | حلمی
۰

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را


صحبت حق در نیابد خلقت افسون‌شده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را


عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت می‌برد گنجینه‌های شاه را


گرچه هرگز رازها از سینه‌ها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را


چشمه‌ی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را


خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را


حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنج‌ها آغوش کن گر طالبی الله را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را | غزلیات حلمی

موسیقی: Ali Qazi - Supplication

۰

به صلّابه‌ی فروتنی

خود را به صلّابه‌ی فروتنی می‌کشیم. ما حضرت و فلان نمی‌دانیم. ما امام و بسار نمی‌شناسیم. ما عشق می‌شناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظه‌مان.


سر می‌کشیم و فرو می‌اندازیم. واژگون می‌کنیم و بر می‌آریم. آتش‌ایم، عشق‌ایم، خوش‌ایم. آرش‌ایم، سلیمان‌ایم، سیاوش‌ایم. خاک‌ایم و از خاکستران خویش برمی‌خیزیم، و برمی‌خیزانیم.


خود را به صلّابه‌ی هیچی می‌کشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان می‌کنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایش‌اند و سگان از ما خوش‌تر عشق می‌دانند.


می‌رقصیم و می‌خوانیم، و باکی‌مان نیست که خلق را، و خویش را، از رقص‌مان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمی‌دانیم، ما خدا می‌دانیم، و نیز خلق خدا.


حلمی | کتاب آزادی

به صلّابه‌ی فروتنی | کتاب آزادی | حلمی

۰

به نام عشق، نام کوچک آزادی

سر نادرشاه را سپیده‌دم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بی‌چیز شاه‌اسماعیل را، و سر ابراهیم‌پاشا را و سر سلطان‌عبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.


این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.


درست سر سپیده‌دم،
به طلوع نخستین تیغه‌ی خورشید، 
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.


تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفته‌ی ماردوش را
دم هر سحر زده‌ام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.


حلمی |‌ کتاب آزادی 

به نام عشق، نام کوچک آزادی | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان