سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

کار بین این کار سخت انتقال

کار بین این کار سخت انتقال
کار عاشق هست انجام محال
این همه آتش به هر سو می‌زند
تا که بگشاید به جان راه وصال

حلمی

کار بین این کار سخت انتقال | رباعیات حلمی

۰

به سوی راه برخاستن

به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن. 


بی‌تردید راه گشوده می‌شود؛ چرا که من و حق، با هم، در هم، به سوی هم برخاسته‌ایم.


حلمی | کتاب آزادی
به سوی راه برخاستن | کتاب آزادی | حلمی

۰

به خاموشی..

به خاموشی بگذار با هم سخن بگوییم،
خاموشی از هر سخنی سخن‌تر است.
به خاموشی هر یک در خویش بنشینیم،
و هر یک بی خویش با خویش سخن بگوییم؛
چون روح که با روح، خدا که با خدا.


حلمی | کتاب آزادی

به خاموشی | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Gustavo Dudamel - Adagio for Strings, Op. 11

۰

آواز کردگار

بزرگان کار بزرگ کنند، حرف بزرگ نزنند. بزرگی به عمل است، وگرنه حرف را که شیخ و ملّا نیز بزند. بزرگان کار روح کنند، کودکان و صغیران اسم روح پیشوند و لقب کنند و در دهان اژدهای نفاق و ریا یک دو دمی به تباهی بگذرانند و بلعیده شوند. 


مسافران را راه به خود می‌خواند، چنانکه رقّاصان را رقص و مطربان را طرب. راه در مسافران گسترش می‌یابد و رقص در رقّاصان و طرب در مطربان. کلام در جان می‌ریزد و در دهان بالا می‌آید و یا از سرانگشتان فرو می‌ریزد و می‌گوید آنچه اراده‌ی کردگار است.  


جان رهرو تسلیم است، و چون تسلیم است راههای بزرگ رود، کارهای بزرگ کند. دهان رهرو بسته است و تمام ارکان وجودش در خاموشی‌ست، و چون خاموشی‌ست، کلمه است، سخن است و آواز آفریدگار. و خداوند در سخن خویش می‌رقصد و گسترش می‌یابد. 


حلمی | کتاب آزادی

آواز کردگار | کتاب آزادی | حلمی

۰

ای میان‌رفته بیا..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

همه چیز را تاب آر!

هر روز به این سبب برمی‌خیزم که دوستان خود چون خود کنم، و آنگاه از خود برخیزم. هر چند این سبب را خود نمی‌دانستم و در لحظه‌ای محال از شبی سرخ مرا فرمودند. 


اینها همه باید آزاد شوند، این دوستان. هر کس در پیرامون من است باید آزاد شود و جز این هیچ چاره‌ نیست.


باید آزادی را بپذیرید، 
خون‌هاش را بریزید، 
اشکهاش را هق‌هق کنید، 
و از خود و از تمامِ همه برخیزید.
باید خدمت کنید،
حتّی اگر بگویند از مرزها بگذرید،
آنگاه که گذشتن محال است.  


دنیا پر از سر و صداست ای دوست. این‌ها را همه تاب آر! این کوفتن‌ها را تاب آر! حال که به آسمانی نو برخاسته‌ای و آسمانها زین پس همه در هم می‌پیچند و زین پس هیچ نخواهی دانست که چه که است و که چه و چه کدام. 


همه چیز را تاب آر!
هر چه در برون و درون می‌گذرد، 
این‌ها همه تو را به هیچی رهسپارند.


حلمی | کتاب آزادی

همه چیز را تاب آر | کتاب آزادی | حلمی

۰

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت


چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت


کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفت‌رنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت


گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت


گاهی به گرد خانه‌ای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت


دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت


حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت


افسانه‌های روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت | غزلیات حلمی

۰

تا سپیده‌دم

تا آزادی لحظاتی ترد باقی مانده است. تا آزادی همواره لحظات تردند‌. باید تاریخی پایان گیرد، باید تاریخی آغاز شود، و این باید را گریز نیست. 


بایدها را به جان زیسته‌ام و از بایدها خون دیده‌ام و خون گریسته‌ام، آنگاه که مرزها مشخّص‌اند و از مرزها پا برون نتوانم. آنگاه چون عجز خویش می‌پذیرم، مرزها در افق فرو می‌ریزند و آب می‌شوند.


تا سپیده‌دم جان در خون خویش می‌غلتد. تا سحر از عمق شب برنخیزد و آواز ناب خویش از حنجره‌ی عدم بازنیابد، جان در خون خویش - سرخوشانه و سرکشانه - می‌غلتد و جز احدش از هیچ احد باک نیست. 


حلمی | کتاب آزادی

تا سحر از عمق شب برنخیزد | کتاب آزادی | حلمی

۰

مردمان بیداری

این چشمها بسته‌‌‌اند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بسته‌اند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلت‌اند، مپندارید آن مردمان در غفلت‌اند. آن مردمان جز بیداری نمی‌دانند.


تیغ‌ها - که همه برکت‌اند - بر جسم و ذهن و روان مظلومان فرود می‌آیند و جانها از طاق تن بیرون می‌کشند؛ جانها، از تن خسته‌ی برنشسته در جای ناخجسته. آن تیغ‌ها؛ تیغ‌های مستکبران، بر آنها که عشق را دوست می‌دارند، و نه هنوز عاشق‌اند و نه هنوز سرّ عشق می‌دانند. باری تیغ‌ها برکت‌اند، که این جانهای خام از چنین دوزخ‌ها برهانند و بر سر جای جانِ خویش بنشانند، تا رازها بدانند، عشق بیاموزند و غمزه‌ی خاموشی پاس دارند.


حلمی | کتاب آزادی

مردمان بیداری | کتاب آزادی | حلمی

۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی..

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

۰

محال می‌پویم

دلم در جایی‌ بیرون از این قاره‌ها و مرزهاست،
دلم در سویی دیگر است
و وصال این دل جز از راه خیال نمی‌دانم.


دلم در آسمانهای خداست،
و آن دل بر زمین بدلی دارد.
به وصال این دل،
راه جز از گذرگاه حال
راه جز از بعیدگاه خیال نمی‌دانم.


محال می‌تنم 
و محال می‌پویم
و جز از محال نمی‌دانم.


حلمی | کتاب آزادی

راه محال | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان