سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به جستجوی عشق..

نه که نمی‌توانند، نمی‌خواهند. نمی‌خواهند که بتوانند رعب وهم و رعش ترس را از خویش بزدایند. پس به بیماری خو می‌گیرند، چرا که بیماری آسان‌تر و بی‌خطرتر از به سلامت از طوفانها گذشتن است. 

می صراحت می‌آرد و نقاب ریا می‌فکند، و چون آسوده‌گزینان بی‌ریا نتوانند، صراحت دشمن دانند و از صراحی بپرهیزند. و آسودگان را به سرای عشق راه نیست. 

راه آسانی نیست، هر چند دفتر اوّلش چنین نوشته‌اند، و چون روح طلب آسایش از خود بیرون کند، راه گشوده می‌شود. 

به پیرامونم می‌گویم از من دور شوید و از کنج‌کاوی دست کشید! مرا به حال خود بگذارید و تا می‌توانید از من دوری کنید. امّا تا می‌توانید به جستجوی خویش برخیزید.

به جستجوی خویش، خویش را فراموش کنید. 
به جستجوی آزادی،‌ از طلب آزادی دست کشید.
و به جستجوی عشق، اندیشه‌ی عشق را به دور افکنید. 

راه آسانی نیست،
هرچند دفتر اولّش چنین نوشته‌اند. 

حلمی | کتاب آزادی
به جستجوی عشق | کتاب آزادی | حلمی
۰

زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست

خرسندی خویش پنهان نمی‌داریم و سر به گوشه‌های غم نمی‌سابیم تا لشکر اندوهگینان از شرّ کردار تباه خویش خلاصی یابند و به ما بپیوندند. از شادمانی و رقص انگشت حسرت و غم به دندان نمی‌گزیم و هیچمان شرم نیست که آغوش رقص بگشاییم و به پرواز درآییم. 


زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست. زیستن را معنا رقصیدن است. اگر انسان جور دیگر فهمید و از دردش مرد برنخاست و از سرماش گرمی و شور برنجهید، پس همان بهتر به هنگام احتضار نیم‌چشمی بگشاید تا مرده‌شوی خویش بنگرد. 


زمین عشق به مدار دیگری می‌چرخد،
و در آن مدار همه زندگانند.


حلمی | کتاب آزادی

زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست | کتاب آزادی | حلمی

۰

هدیه‌ی خدا

همچو سعادت ناگهانی، برکت دیریافته؛ برکت به گاه یافته. آرامشی، نوری، مطلقِ آزادی. معنی سپاسی آنگاه که مرزها بسته و دروازه‌ها کوبیده و رفتن ناممکن است. معنی بازگشتی، و میلاد نو و سپیده‌ای که در تاریک‌ترین لحظه‌ی شب سر می‌زند.

یکی و توأمانی.
مبارکی بر من، 
ای هدیه‌ی خدا.

حلمی ‌| کتاب آزادی
هدیه‌ی خدا | کتاب آزادی | حلمی
۰

آن خانه‌ها منم

خانه‌هایی که از نور نمی‌توانند،
خانه‌هایی که از تابناکی خویش تاب نمی‌آرند و به آسمان فرا می‌خیزند؛
در آن خانه‌ها منم، 
آن خانه‌ها منم.

حلمی | کتاب آزادی
آن خانه‌ها منم | کتاب آزادی |‌ حلمی
۰

خوشحالم..

خوشحالم چنانکه در قلب هزار پرنده آواز می‌خواند. خوشحالم چنانکه در قلب هزار عقاب پرواز می‌کند. خوشحالم چنانکه هزار سرباز شمشیر می‌کشد و هزار سردار به خاک می‌افتد.

خوشحالم چون واژگونی عمارت کهن، و خوشحالم چون برخاستن قلّه‌ی نو. خوشحالم، می‌خواستم از این زمین خراب بگریزم. خوشحالم، می‌مانم که آبادش کنم.

خوشحالم؛
چنانکه آسمان با سر به زمین می‌خورد،
و سپس با قدی افراشته‌تر برمی‌خیزد.

حلمی | کتاب آزادی

خوشحالم | کتاب آزادی | حلمی

۰

روح می‌گیرم

خوشحالم که کوچکان انسان را شاگردان تو کردم. خرسندم که کودکان آدم را سالکان حق کردم. شعفناکم از چنین کردن‌هام! خرسندم که هر که را که به راه خویش بود از راه خویش به در بردم و به راه تو انداختم، همچو انگور که لگدکوبش کنند که آب جان دهد. بلی آن لگدکوب‌کننده منم، و تا ابد چنین خواهم بود.

انسان را لگد می‌کوبم
و روح می‌گیرم.

حلمی | کتاب آزادی

روح می‌گیرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

فرمود..

فرمود: وحی مقدّس خویش با خاطر مردمان آلوده مکن! ذات قدسی سخن حق با سرشت پلید حرف مردمان قاطی مدار! بیرون مرو! سخن مگو! رخ منما! با غیر منشین! حاصل تخمیر خویش جز در شراب کلام من مینداز و حجاب برمدار و با انسان معاش مکن! دخلت من و خرجت من و معاشت و آب و نان و آشت من!

آری؛
که‌ام که چنین‌ها کنم!

حلمی | کتاب آزادی

فرمود | کتاب آزادی | حلمی

۰

دل به یار، سر به کار

دل به یار، سر به کار می‌شویم. مردمان را از یاد می‌بریم و پیرامون را از خاطر می‌شوییم، و زمین را و زمان را از ضمیر مقدّس خویش پاک می‌کنیم. ضمیر مقدّس ما جای خداست. سر به کار می‌شویم، کار خدا می‌کنیم، که بدین کار واداریم.


ما وادارشدگان عاشق
ما مجبوران به آزادی
دل به یار
سر به کار می‌شویم.


حلمی | کتاب آزادی

دل به یار، سر به کار | کتاب آزادی | حلمی

۰

باید به فروتنی نگریست..

باید به فروتنی نگریست. این گونه نیست که خر بیار و خرما بار کن. نه، این گونه نیست هم خر و هم خدا. 


گفت: مردان سیاست زحمتت می‌دارند.
گفتم: مردان سیاست خر که‌اند؟ مردان سیاست که اصلاً مرد نیستند. ایشان نه مردند و نه زن، که زن بودن ایشان را افتخاریست بس تابناک. ایشان خر بی‌خایه‌‌اند، خر بی‌خایه چه زحمت بدارد؟ تنها زحمت خویش است.


باید به فروتنی نگریست،
باید به فروتنی زیست.


حلمی | کتاب آزادی

به فروتنی باید زیست.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

عشق معنای بودن..

عشق متّضاد عقل، آری. امّا عشق متّضاد عشق نیز هم. عشق، استوار و پایدار و ثابت‌قدم، آری. امّا عشق توفانی و آتشین و رقصان نیز هم. عشق معنای بودن، آری. امّا عشق نابودن نیز هم.

عشق از کف دادن، عشق به دست آوردن. عشق هجران و عشق وصال. عشق آنجا که بودم و نخواهم رسید، یعنی به آنجاتر سر کشم و آن‌چنان‌تر خواهم شد. عشق یعنی می‌خواستم به شمالِ غرب پر کشم، امروز به جنوبِ شرق رهسپارم.

عشق، این لحظه و این جا، آری. امّا عشق همه لحظات و همه جاها نیز هم. عشق در مکان، عشق لامکان نیز هم. عشق در زمان، عشق بی زمان نیز هم. همه چیز از عشق، همه چیز در عشق. همه چیز عشق.

حلمی | کتاب آزادی

عشق معنای بودن.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

معّما؛ دور در دست

داری کم‌‌کم به گوشه‌های معمّایم راه می‌یابی، به حریمی که بر هیچ کس پیش از این گشوده نبود. پرده آرام‌آرام در حال فرو افتادن است و کلمه به کلمه زندگی نو در حال به دنیا آمدن است.

پیش از آن که به دنیا بیایم درِ گوشم گفت: از همه چیز الهام خواهی گرفت، از همه چیز خواهی نوشت، و همه چیز را خواهی گفت، در عینِ هیچ نگفتن، در حینِ مطلق خاموشی.

گفتم همه چیز را، و راه را گشودم و سفره را پهن کردم، به هزار ایما و اشاره، و آشکار و نهان. گفتم همه چیز را، چنان گویی که هرگز هیچ نگفتم. خاصیت کلمه چنین است.

یک آمد و رفت. دو سفره‎ی خویش گشود و ناتمام شد. سه در حالِ حاضر است. چهار را می‌بینم از رحم کائنات به صحن زمین. پنج را نیز می‌بینم، آن پنجِ دورِ در دست.

آن پنجِ دورِ در دست
منم.

حلمی | کتاب آزادی

معمّا؛ دور در دست | حلمی | کتاب آزادی

۰

تنها عشق..

گذر زمان چیزی را حل نمی‌کند، تنها عشق حل می‌کند. زمان پشت گوش می‌اندازد، فراموش می‌کند، چشم می‌بندد و می‌گوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرام‌آرام، یکی‌یکی و دانه به دانه مهره‌های اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.

تنها عشق حل می‌کند،
تنها عشق آزادی‌بخش است.

حلمی | کتاب آزادی

عشق، آزادی‌بخش | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Yaron Pe'er - Winter Sun (Afghani Rabab)

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان