سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عشق، بازی نیست..

عشق رزمی‌ست، و عاشقی همه فنون رزمندگی. سکون ناآرام شنیده‌ای؟ عشق، خروش سکوت است به گوش‌هایی که گشوده‌اند، به قلب‌هایی که پاره‌پاره‌اند، و به چشم‌هایی که اگرچه فروبسته می‌شوند امّا دمی نمی‌خوابند.

عشق اگرچه به یکباره رخ می‌دهد، امّا به یکباره نیست. چون شعله‌ای‌ست آرام‌سوز، چون نسیمی‌ست که در بطن خود بذرهای طوفان می‌پرورد و بر جان‌های آماده می‌پاشد.

عشق، شعر نیست که از بر کنی، و اگر شعر است شعر آگاهی‌ست. عشق، بازی نیست که تماشا کنی، و اگر بازی‌ست بازی مرگ و زندگی‌ست. عشق، کتاب نیست که بخوانی، و اگر کتاب است کتاب مبارزات است.


حلمی * کتاب روح
فصلِ مبارزات

عشق رزمی‌ست | کتاب روح | حلمی
۰

مثنوی «ناگهان»

مدّتی خشم آمد و بیداد کرد
تا که هر وامانده‌ای را صاد کرد


لشکر واماندگان استان‌ستان
شعله زد نفرت به دشت خانمان


احمقان آهسته پهناور شدند
چون رئیسان خر، جماعت خر شدند


لکنت و افساد و شر در نام عدل
طفلکی نوزاد بی‌فرجام عدل


بی‌هدف‌تازان عالم، حاکمان
یک دو روزی طعم قدرت بر زبان


وای از این خلقی که بندش را ستود
گر نبودند این خران، اینها‌ نبود


*


مدتی این پوستها را کوفتند
گنجها از کوفتن اندوختند


چرمها برساختند از نرمها
نرمها را گرمها افروختند


مدّتی سالک به کار گِل نشست
تا بروید از دم و درد شکست


تا بداند قیمت درّ و گوهر
در میان کارگاه بی‌هنر


مدّتی باروت شد دل از ستیز
تا بروید صلح در چنگال تیز


لاجرم آشوبها بیدارکُن
سست‌جانان را همه درکارکُن


هر که را مانده‌ست از انوار دور
می‌برد صیّاد عاشق تورتور


می‌برد در خوابگاه کارکِش
تا کند هر بند خفته مرتعش


این چنین رهبر که موسیقی‌بر است
گر نداند موسقی نی رهبر است


خویش را باید بدانی همچو ساز
در کف استاد حقّ خوش‌نواز


تا ندانی کیستی بیچاره‌ای
فلّه‌ای و توده‌ای و زاره‌ای


*


ای دل تک‌مانده با ما تیز باش
روزها در کار و شب شبخیز باش


با شهان آفتاب و ماهتاب
گر برانی رازها پس نیست خواب


کس نباشد حضرت والامقام
دوستی باشد، نباشد شکل و نام


یار را جویی تو، دوشادوش بین
بر سر یک سفره نوشانوش بین


کام را جویی برو در کار شو
منشاء‌ عشق و‌ به جان همکار شو


عاقبت روزی قدمهای نهان
بشکفد در رازگاه عاشقان


تا‌ بروید‌‌ دشت آزادی به جان
کوهها باید بریزد در میان


انجمن گوید که این حالا تک است
فارغ از غیظ و تباهی و شک است


راه برخیزد که او بالا کشد
در دل دریای غول‌آسا کشد


در دل دریای غول‌آسا خوشان
می‌کشند آن عاشقان صد کهکشان


جرعه کن اقیانس افلاک را
پاره کن این جامگان خاک را


چاره کن آری که امشب رسته‌ای
از زمین بویناکان جسته‌ای


*


قصّه‌ی ما از زبان روح بود
باب ما از ابتدا مفتوح بود


بی‌نظر باید ز درب ما گذشت
بی‌نظر را نیست تاخیر و شکست


آنکه آمد بر سر تقدیر بود
آنکه آمد را نه زود و دیر بود


آنکه آمد خوانده بودنش ز پیش
حال آمد به جان ریش‌ریش 


آمد و شن‌زاره را گلزار دید
ناگهان هر شرزه‌ای را یار دید


ناگهان بانگ دف و طبل بلند
ناگهان محو و عدم دنیای چند


ناگهان مرد او و رستاخیز شد
ناگهان جان نویی سرریز شد


ناگهان در ناگهانی پر کشید
بی‌قدم بر قلّه‌ی آخر رسید


حلمی

مدّتی خشم آمد و بیداد کرد | مثنوی «ناگهان» | اشعار حلمی | مثنوی معاصر | مثنوی معنوی | مثنوی حلمی

۰

ای روشنی بی‌حد!

راهبانم باش | کتاب شاهزاده | حلمی

شاهزاده از کوه پایین آمد. دمخور عشق و همدم آتش. آنچه بود گذشته بود. جلال و شکوه، ستیغ و خروش. حال تاریکی محض، و مشعلی بر فراز در میان مردگان. 


هوا سخت، خاک چسبنده و امید از هر سو بی‌چراغ.

 
شاهزاده از کوه پایین آمد. 
با زمزمه‌ای بر لب:
"ای روشنی بی‌حد!
راهبانم باش."


حلمی * کتاب شاهزاده

۰

همره یاران بی‌مانند شو

همره یاران بی‌مانند شو
همچو رازی که نمی‌دانند شو


گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه می‌مرد از نوین و‌ مرگ نیز


همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند


خلعت‌ شاهی و تاج روح‌بخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش


استخوان محکم ز اطوار‌ گران
سربلند از آزمون اخگران


جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری


مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند


بر سر احقاق رویاهای دور 
مرد باید درد باشد در عبور


قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را


روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و می‌باید قباد


شاد می‌باید بود در توفان رنج
چون‌ بزاید رنج گوهر پنج‌پنج


سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگه‌سوار


بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن


نقطه‌ی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است


آنچه که پایان ندارد آن تویی 
نیستی این جسم مسکین، جان تویی


حضرت و آقا و عین و صاد را 
دور ریز و بر شو ماه شاد را


بهرتان می از قباد آورده‌ام
ای غمینان مهر و داد آورده‌ام


حجره‌ی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست

***

در شب بزم کبیران دوش مست
بی‌خود از خویش و خوش از جام الست


بهر این سرگشته‌ی بی‌افتخار
حلقه‌ی پنهان گشودند از بهار


من که بی‌باور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم


هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانه‌ای شه‌زاد بود


لاجرم‌ جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد


حلمی

همره یاران بی‌مانند شو | مثنوی حلمی

۰

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن
جز عشق نجوییدن یعنی که سفر کردن


این چشم نبستن‌ها، صد مرز شکستن‌ها
از گوشه گسستن‌ها تا روح خطر کردن


در روح نخوابیدن، این دیر نپاییدن
از خویش رهاییدن، بر ماه نظر کردن


بر ماه که بر مسند می‌جوشد و می‌رقصد
بالای حد انسان این جمع نفر کردن


آنسوی که هستی نیست، نه پستی و رستی نیست
آن زاویه‌ی خامش از هر چه حذر کردن


بی صورت و بی واژه در سانحه بگذشتن
در سانحه روی مس یک ثانیه زر کردن


حلمی ز سفر کردن دفّینه‌ی زرّین شد
دفّینه‌ی زرّین شو تا خاک گوهر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

۰

در شبی بی‌انتها

مگر در شبی بی‌انتها همچون امشب به دیدار یکدیگر نائل شویم. مگر با چنین نفس به شماره افتاده از اشتیاق، هر دو، خاطرات کهن در آتش خدا بسوزانیم و از نو متولّد شویم و به آغوش خویش بازگردیم.
 
مگر بتوانیم این بار، آتش صد هزاره از زیر خاکستر بجنبانیم و شکل کهنه از نو بازآراییم و به دیدار خویش ظفر یابیم.
 
رویای کف‌رفته یاد آریم،
روی در رو و سینه به سینه و لب به لب.
مگر در چنین شبی بی‌انتها.

حلمی | کتاب اخگران
در شبی بی‌انتها | کتاب اخگران | حلمی
۰

حال، بار تن می‌جویم.

حال، بار تن می‌جویم، تا خلاصی از این بی‌باری، بی‌همگی. حال، همگان می‌جویم تا عظمت نابودگی بر خویش آسان کنم. حال، می‌روم اخگران در میانه بپاشم و از کردگاری آتش بر همگان - ناشناس - داستانها کنم.

آرام‌آرام با مشعلی در دست از قلّه پایین می‌آیم. آهسته‌آهسته پیرامون می‌نگرم، بر ذرّه‌های خویش‌نازموده‌ی خویش از کران تا کران هستی. من، خویش آزموده‌ام. حال، بازمی‌گردم تا هر چه با خویش کرده‌ام، با آنها کنم.

حلمی | کتاب اخگران 
عظمت نابودگی | کتاب اخگران | حلمی
۰

من مسئولم

من مسئولم؛
مسئول تمام کارهای خویش،
و مسئول تمام آن کارها که نکرده‌ام
و چون اصابتی بر سر راهم قرار می‌گیرند. 

من مسئولم؛
مسئول تمام خویش
و تمام آن چیزها که جز من در جهان است. 
- چه چیز جز من در جهان است؟! -

من مسئول تمام جهانم. 
چرا که من گرچه ذرّه‌ای بیش نیستم از تمام جهان،
لیکن تمام جهانم. 

من همه‌چیزم.
همه‌چیز به گُرده‌ی من است.

حلمی | کتاب اخگران
من مسئولم | کتاب اخگران | حلمی
۰

بر زمین سخت

از تمام عمر، تنها اندکی روی زمین بودم. 
امّا آن اندک را تمام بودم. 

بر آسمانها پریدن بسیار آسان است.
همگان نخست بالا بودیم.
دشوار، بر زمین سخت به نرمی و فروتنی گام برداشتن است.

مردن بس فرحناک است.
اشک با میلادهاست.

حلمی | کتاب اخگران
اشک با میلادهاست | کتاب اخگران | حلمی
۰

ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!

ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!
به کار حق به کام دل بکوشید!
چو آذرروز شد در وقتِ هشیار
الا ای مردم پنهان بجوشید!

حلمی

ندا ناگه بلند آمد: بنوشید! | رباعیات حلمی

۰

عمرش دراز باد!

فرهیختگی به سخن، و سخن به خاموشی.
سخن ناب از دل اخگران خاموشی فرامی‌خیزد، به بهای دردناک‌ترین و سهمگین‌ترین لحظاتی که در خاطره‌ی هیچ بنی‌بشری نیست.

زیستن در جهان، ملاقات با خویشتن است. این خویشتن دور و دراز، این تناسخ صدهزار سیّاره‌ی صدهزارهزار ساله. این چنین زیستنی از سنگ تا انسان، و از انسان تا آن ماورا که در هیچ خیال نیست. این چنین تاریخی مهیب.

از نیای آتشم. بالهام باد است. در جامه‌ی خاک، تن لطیف غریبانه می‌کشم و به سلامت‌باد آن هستی بی‌خدشه‌ی هماره حاضر در رگ‌رگان وجودم، جام حیات بالا می‌آرم: عمرش دراز باد!

حلمی | کتاب اخگران
سخن ناب | کتاب اخگران | حلمی
۰

مرگ و میلاد خدا

بی‌شک که باید بتوانم به نیکی بمیرم تا بتوانم به نیکی زندگی کنم. و نیز به عکس، بایست بهر نیکو مردن به نیکی زیست.

بی‌شک این خلقتی تباه هست، هرچند بس زیباست. 
بی‌شک خداوندگار این خلقت را می‌بایست یابید و به آهستگی بر سر شانه‌اش زد و به صراحت در چشمانش نگریست و به رسوایی گفت: آفرین!

بی‌شک این خداوندگار بایست به نیکی بمیرد تا بتواند به نیکی برخیزد و زندگی کند، و نیز به حق، آن خداوندگار منم!

حلمی | کتاب اخگران
مرگ و میلاد خدا | کتاب اخگران | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان