سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

همره یاران بی‌مانند شو

همره یاران بی‌مانند شو
همچو رازی که نمی‌دانند شو


گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه می‌مرد از نوین و‌ مرگ نیز


همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند


خلعت‌ شاهی و تاج روح‌بخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش


استخوان محکم ز اطوار‌ گران
سربلند از آزمون اخگران


جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری


مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند


بر سر احقاق رویاهای دور 
مرد باید درد باشد در عبور


قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را


روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و می‌باید قباد


شاد می‌باید بود در توفان رنج
چون‌ بزاید رنج گوهر پنج‌پنج


سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگه‌سوار


بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن


نقطه‌ی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است


آنچه که پایان ندارد آن تویی 
نیستی این جسم مسکین، جان تویی


حضرت و آقا و عین و صاد را 
دور ریز و بر شو ماه شاد را


بهرتان می از قباد آورده‌ام
ای غمینان مهر و داد آورده‌ام


حجره‌ی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست

***

در شب بزم کبیران دوش مست
بی‌خود از خویش و خوش از جام الست


بهر این سرگشته‌ی بی‌افتخار
حلقه‌ی پنهان گشودند از بهار


من که بی‌باور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم


هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانه‌ای شه‌زاد بود


لاجرم‌ جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد


حلمی

همره یاران بی‌مانند شو | مثنوی حلمی

۰

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید 
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید


مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید


آتش روح درون است دل خسته، مجوی! 
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید


برو هندو‌بچه‌ی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید


بی‌خدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید


هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهله‌ی حبل و ورید


حلمیا گوشه بیا، قافیه‌ی عشق مجوی
فرد و بی‌قافیه شد هر که در این گوشه رسید

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید | غزلیات حلمی

۰

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند
از خویش پرند و کوچه‌ی جان خیزند
نادیده به چشم و سوی پنهان بینند
خاموش نشسته مست و رقصان خیزند

حلمی

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند | رباعیات حلمی

۰

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود
خواهش قلب خسته را روح جواب می‌شود


باز صدای عاشقان می‌رسد از ستارگان
زان سوی قلّه‌ی نهان دل به رکاب می‌شود


گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب می‌شود


باز دل خدایگان بهر شمای می‌تپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب می‌شود


باز شه برهنگان جامه ز خواب می‌کند
عابد اهرمن‌زده خانه‌خراب می‌شود


شرق که کودنان بر آن خیمه‌ی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب می‌شود


شب شد و در میانه‌ها، شپ‌پر آستانه‌ها
حلمی عاشقانه‌ها وقف شراب می‌شود

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود | غزلیات حلمی


۰

من این‌ها را نمی خواهم..

من این‌ها را نمی خواهم، زمین‌ها را نمی‌خواهم
زمان‌ها را و دین‌ها را، کمین‌ها را نمی‌خواهم 


من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین‌ها را نمی‌خواهم


ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را،‌ متین‌ها را نمی‌خواهم


ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین‌ها را نمی‌خواهم


به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین‌ها را نمی‌خواهم


مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته‌ی جام است و این‌ها را نمی‌خواهم


سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین‌ها را نمی‌خواهم


برو از جان من وا شو که وصل دور می‌جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین‌ها را نمی‌خواهم


بیا امشب شه‌ام با من، به حلمی کوب دل می‌زن
که این بزم دروغین حزین‌ها را نمی‌خواهم

من این‌ها را نمی خواهم.. | غزلیات حلمی

۰

بساط زهد و تقوا را برانداز

بساط زهد و تقوا را برانداز
برو عاشق شو، اینها را برانداز


حجاب خفتگان از سر بیفکن
چنین رسم پریشا را برانداز


خوشی با دوستان وهم و افسون
اگر زیباست زیبا را برانداز


جهان رویاست، تو در خواب نازی
بخیز احکام رویا را برانداز


برو ارکان حقّ آموز امروز
به جز حقّ هر چه میرا را برانداز


عمل کن هر چه گویی، مرد دانا!
بساط حرف و هورا را برانداز


چو عیسی تاج خارت می گذارند
برو چرخ چلیپا را برانداز


گمانم صبح با حلمی چنین گفت
بساط زهد و تقوا را برانداز

۰

خلق آزادی گریز نازجو

خلق آزادی گریز نازجو
رو از اینجا خانه ای ناساز جو
رو که خود را بازیابی گوشه ای
لیک بر خود همرهی همراز جو
حلمی

۰

نگارا هر چه جز حقّ دود فرما

نگارا هر چه جز حقّ دود فرما
دل ما در رهت چون رود فرما
به حکم نو شدن در وادی عشق
هر آنچه کهنه را نابود فرما
حلمی

نگارا هر چه جز حقّ دود فرما - حلمی

۰

ای که با من می پری ای ماه بی پروای من

ای که با من می پری ای ماه بی پروای من 
در بدن در فکر تو، هم با تو اینجا بی بدن
ای درون جنگ ها معنای صلح راستین
ای درون صلح ها معنای جنگ تن به تن
حلمی
ای که با من می پری ای ماه بی پروای من - حلمی

۰

گفت باید دید و ببریدند باز

گفت باید دید و ببریدند باز 
در درون خواب خوابیدند باز


کودک وهم خودند و راه را
خواستند و آه بازیدند باز


جملگی عشق تو در ابراز شد
از چه ایشان جمله ترسیدند باز؟ 


ناخدایا خیر و شرّ را پار نیست
هر دوشان یک جبّه پوشیدند باز


صحبت عشق است و خلق از عشق پاک
همچو خاک و پوکه پاشیدند باز 


گفت باید رفت و بنشستند خوش
وقت بنشستن به تقلیدند باز 


وقت برجستن به گاه روشنی
جملگی در شکّ و تردیدند باز


از نویی آواز سر دادیم و لیک
کهنه ی ویرانه بوسیدند باز 


رو رو حلمی بی سبب دل خوش مکن
خلقتی با خویش ترشیدند باز


۰

نیست با ما غصّه ی چرخ دنی

نیست با ما غصّه ی چرخ دنی
نیست با ما همّ صلح و دشمنی
نیست با ما هستی و هم نیستی
واشگفتا این سلوک بی منی 
حلمی

دوبیتی حلمی - نیست با ما غصّه ی چرخ دنی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان