سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن
لطیفان نور می‌دوزند و رویا نیست جان بردن

به شب پیدا کند ما را دلی که راه می‌داند
دروس ماه می‌خواند به سودای نهان بردن

ره از بی‌راه خود جوید که کار رهروان این است
میان دشت بی‌حدّی دل از دشت میان بردن

تمام خویش می‌سوزد، تمام خویش می‌بارد
دل نو سینه می‌کارد به سوی لامکان بردن

به مهمانی بالایان که پایین بزم ایشان است
دل از جام تو پر کردن، ز چشمان تو نان بردن

سلام ای پیر افتاده که خاک از تو فروتن شد
چنین گوهر شدن یعنی دو صد خلقت زمان بردن

تمام روح پاشیدن، دل از معنی تراشیدن
قماری سخت جانانه به عزم بیکران بردن

سراپای دلم مست است و از صوت تو می‌رقصد
نه سر نه دل نه پیمانه بدین آتشفشان بردن

"تو را تا ناخدا گشتن، خدا دیدن خدا هَشتن
بباید تا سحر هر شب دو باری کهکشان بردن"

به حلمی گفت و لامذهب به کوی باده‌بازان شد
به عزم آسمانها را به تشت می‌کشان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن | غزلیات حلمی

۰

فرمود..

فرمود: وحی مقدّس خویش با خاطر مردمان آلوده مکن! ذات قدسی سخن حق با سرشت پلید حرف مردمان قاطی مدار! بیرون مرو! سخن مگو! رخ منما! با غیر منشین! حاصل تخمیر خویش جز در شراب کلام من مینداز و حجاب برمدار و با انسان معاش مکن! دخلت من و خرجت من و معاشت و آب و نان و آشت من!

آری؛
که‌ام که چنین‌ها کنم!

حلمی | کتاب آزادی

فرمود | کتاب آزادی | حلمی

۰

معّما؛ دور در دست

داری کم‌‌کم به گوشه‌های معمّایم راه می‌یابی، به حریمی که بر هیچ کس پیش از این گشوده نبود. پرده آرام‌آرام در حال فرو افتادن است و کلمه به کلمه زندگی نو در حال به دنیا آمدن است.

پیش از آن که به دنیا بیایم درِ گوشم گفت: از همه چیز الهام خواهی گرفت، از همه چیز خواهی نوشت، و همه چیز را خواهی گفت، در عینِ هیچ نگفتن، در حینِ مطلق خاموشی.

گفتم همه چیز را، و راه را گشودم و سفره را پهن کردم، به هزار ایما و اشاره، و آشکار و نهان. گفتم همه چیز را، چنان گویی که هرگز هیچ نگفتم. خاصیت کلمه چنین است.

یک آمد و رفت. دو سفره‎ی خویش گشود و ناتمام شد. سه در حالِ حاضر است. چهار را می‌بینم از رحم کائنات به صحن زمین. پنج را نیز می‌بینم، آن پنجِ دورِ در دست.

آن پنجِ دورِ در دست
منم.

حلمی | کتاب آزادی

معمّا؛ دور در دست | حلمی | کتاب آزادی

۰

تنها عشق..

گذر زمان چیزی را حل نمی‌کند، تنها عشق حل می‌کند. زمان پشت گوش می‌اندازد، فراموش می‌کند، چشم می‌بندد و می‌گوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرام‌آرام، یکی‌یکی و دانه به دانه مهره‌های اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.

تنها عشق حل می‌کند،
تنها عشق آزادی‌بخش است.

حلمی | کتاب آزادی

عشق، آزادی‌بخش | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Yaron Pe'er - Winter Sun (Afghani Rabab)

۰

بازمی‌گردم به زمین

از ارتفاعاتی بسیار خطیر بازمی‌گردم. بازمی‌گردم به زمین. تا به حال اینجا نبوده‌ام، دست‌کم این زندگی را هرگز اینجا نبوده‌ام. بازمی‌گردم از روح، و بازمی‌گردم از خدا به روی زمین، و به درون انسان. بازمی‌گردم انسان را تازه کنم و خدا را بر زمین بالاتر برم.

خدا خطیر است، سخن خطیر است، زمین خطیر است و راه خطیر است. بازمی‌گردم تا خطیر را به شیوه‌ای نو بزی‌ام. فنا شدم تا بقا یابم.

خداوندگارا!  پشت و پناهم باش. باز‌می‌گردم به روی زمین.
به چنین کار خطیر لعبتی از نادرلعبتان خویش سویم روان کردی.
حال به زمین، و به درون انسان بازمی‌گردم.
با خود هدیه‌های خدایی، هدیه‌های آزادی آورده‎ام.

حلمی | کتاب آزادی
به زمین بازمی‌گردم | کتاب آزادی | حلمی
۰

به نام عشق

چه خوش است خلوت شدن. معتقدان زار را از پیرامون وا کردن و به ابلیس وا گذاشتن به بندگیِ هزار سال از دنیای زار. چه خوش است بازگشتگان از راه دور را به آغوش خویش فشردن و زانو زدن و گرد پای هزار ساله از ایشان زدودن.

چه خوش است فروتنی، آنگاه که سر در ارتفاعات نامنتهای ابدیت است. قدرتمندان را به حال خویش وا گذاشتن که نوکری نفس پست خویش کنند - آن ضعیفان را -، و ضعیفان را به آغوش خویش گرفتن که راه خویش یابند - آن قدرقدرتان را -.

چه خوش است عشق،
و جامی که این لحظه به نامش برمی‌خیزد.

حلمی | کتاب آزادی

به نام عشق | کتاب آزادی | حلمی

۰

صبر کردن می‌آموزم

آدمی صبر کردن بیاموزد. نزاع می‌کند، بکند. سر و سینه‌ی هم می‌درد، بدرد. صبر کردن نیز بیاموزد. آدمی عشق می‌ورزد، چه خوش است، بسیار و بی‌نهایت بورزد، امّا صبر کردن نیز بیاموزد.

آغوشت چو دریا. زلفانت شب سیاه. چشمانت را نگویم و ابروانت.
سینه‌هایت دو کوه از ابدیت که سپیده‌دم روح از آنها سر می‌زند..
گفت عشق: آه، آدمی صبر کردن بیاموزد!

هاه، صبر کردن می‌آموزم.

حلمی | کتاب آزادی

هاه، صبر کردن می‌آموزم | کتاب آزادی | حلمی

۰

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم
پیمانه‌گرد عالم، پیغام آسمانم
 
فارغ ز هفت دولت بر مسند خرابات
پیمان برگ سبزم، آن رشته‌ی نهانم
 
سیلاب روحم ای جان، سیمای عشقم ای دل
دل داده‌ام به رویت، دل بر کف  است و آنم
 
سالار خاک باشی، فرمانروای عالم
یک جو مرا نیرزی، من یار بی‌کسانم
 
خار است در نگاهم صد بوته‌ی شهانی
دنیا چه می‌نمایی؟ من پادشاه جانم
 
از جان گذر که بخشم صد جان دیگرت را
برخیز عاشقی کن تا همّتت بدانم
 
سالی نکوست ای عشق بی خاک و خار و خاشاک
رویم نبیند آدم در جام ارغوانم
 
سیم برون نخواهم، سیمان غیرتت کو؟
غیر آمدی و بدرود، اغیار را نخوانم
 
حلمی به معبد آی و شرح خموشی‌ات خوان
بیهوده مانده‌ای چه؟ باز آ به آشیانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم | غزلیات حلمی

۰

برون کن دلا سر ز دیوان خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق
رها شو از این خاک بی‌جان خلق

به خیمه‌شبی نخّشان دست دیو
تو نور حقی وا شو از کان خلق

عجیب از دُر پاک بی‌خودْ خبر
تو اینجا چه‌ای مست عصیان خلق

فراموشت آمد دل از نام و نوش؟
به بند آمدی سست و سیمان خلق

به آواز دد قافیه باختی
شنو بانگ حق تکّ و عریان خلق

نفر شو، یکی، پاک از این توده‌ها
چه بد بی شکی در گریبان خلق

برو حلمی و طفل در خواب نه
می از سر برد باد و بوران خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق | غزلیات حلمی

۰

فریبای دل، خاک دیبای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل
به سرمنزلی موج بینای دل

ز سرچشمه‌ای خواب مردم‌نما
تمام رهی ماه رویای دل

جهان از تو بازیگر صحنه‌هاست
سراپا گُلی ای شکیبای دل

دل از غصّه‌ی خلق ماتم‌پرست
خراشیده بر بوم بلوای دل

مگر شادی‌ات ظلمت ما برد
محاکات ما؛ راه! ای رای دل

سراسیمه بین خلق بیهوده‌زی
به هر توده‌ای حکم برپای دل

من از یک سویی خلق از یک سویی
به دوزخ مران این پریسای دل

به فصل عرق جام چون خانه است
لهاسا دل و یار بودای دل

اگرچه شب از باده افزون‌تر است
بخوان حلمی از شمس حالای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل | غزلیات حلمی

۰

امشب ز شراب عشق جامی دومنی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی
از سینه‌ی خون هرآنچه برداشتنی
در دامن جان هرآنچه که کاشتنی
بر قلّه‌ی دل هرآنچه افراشتنی

حلمی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی | رباعیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان