سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چنین بازگشت خطیر

چنین بازگشت خطیر، تهوّری بی‌مثال می‌طلبید. آن دم لامکان که به زیر نظر کنی و خاک ببینی و خون و هیاهو، و هیچ از انسان در میانه نیست و هیچ از عشق. چنین عزم بی‌همتا که بازگردی و شانه به شانه‌ی سنگ و سگ و درخت و آفتاب - اگر به گرد پای ایشان برسی - چو خاک فروتن تن آسمانها رج زنی و از آسمانها فرشی برازنده‌ی زمینیان فرا آری. 

بازگردی که عشق تنها نماند. بازگردی که خداوند که در تمنّای اظهار خویش است از غلغله‌ی ذرّه‌ی جان تو کار کارستان کند. بازگردی به خانه‌ی ضحاکان - لانه‏‌ی ماران. بازگردی به جان آخته از عشق و دهان آکنده از واژه. 

پرسید بازمی‌گردی؟
پیش‌تر بازگشته بودم. 

حلمی | کتاب اخگران
چنین بازگشت خطیر | کتاب اخگران | حلمی
۰

آفتاب خروش

یا آنکه رنج راه را به تمامی در می‌یابد یا که به تمامی فرو می‌ریزد. یا بی‌ سرشت بر مرزها چنبره می‌زند، بلعیده‌ی دیو و فضله‌خوار غریو - اُف! - یا سرشت باز می‌یابد و خاموش و دل‌‌آوا ترانه‌ی ظفر سر می‌دهد. 


یا به خانه بازمی‌گردد، 
یا در زمین سوخته 
به زبان الکن و آوای حزین
بر برکت بی‌شکرانه کف‌رفته می‌زارد.


ستاره‌ی سروش، و آسمانی که بر کرانه‌های ناپدید سینه می‌گشاید. آفتاب خروش، آنگاه که وحوش در میانه و زمین را طاقت این همه نیست.


سر فراز کن! 
اخگران را بنگر!
از سینه‌کش نامنتهای عدم
می‌آیند ناتمامی تمام کنند‌.


حلمی - کتاب اخگران

آفتاب خروش | کتاب اخگران | حلمی

۰

از بهشت‌ها فروریختن

چقدر دوستتان می‌دارم ای مردمان تنها. چقدر دوست می‌دارمتان، ای احاطه‌شدگان با دشمنان! چقدر زیباستید، و چقدر از شما آموخته‌ام و خواهم آموخت. 

شما را نمی‌گویم ای دوستان،
سخن به روی دیگریست. 

چقدر آزادید و چقدر می‌بایست که چون شما شد. اهریمنان پسِ قرنی باز قصد شما کرده‌اند و مگر مرده‌اند یاران عشق که عشّاق کهن، شما ارواح باستان را تنها بگذارند. بشود بر خود بشورند بهر شما برخواهند خاست. برخاسته‌اند. از بهشت‌ها فروریختن خوش است بهر دستگیری جانهای شایسته، که چنین جانهای لطیف از همگان شایسته‌ترند.

حلمی | کتاب آزادی
از بهشت‌ها فروریختن | کتاب آزادی | حلمی
۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰

پنهان و آشکار

به ثانیه‌ای همه چیز تغییر می‌کند، به کمتر از ثانیه‌ای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگی‌ست. البتّه که به کمتر از ثانیه‌ها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی. 


در درون سینه قلب چون مشعلی می‌سوزد و روشنی می‌دهد. پنهان‌ می‌سوزد، آشکار روشنی می‌دهد. 


ای اندکان زمان! 
به هم آمیزیم!
ای اندکان زمان!
برخیزیم به هم آمیزیم،
در روح، به آزادی.


حلمی | کتاب آزادی 

پنهان و آشکار | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life

۰

شر نجستم تا شَرَم ویران کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند


خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند


روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند


خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا این‌سان کند


این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند


خانه را از پایه باید ساختن 
بهر این پیرایه حق توفان کند


وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لب‌تشنه‌ای مهمان کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won

۰

باید قوانین هستی فرا گیرد

یکی فراز آرد، یکی برافکند. یکی پی کند، یکی پی ریزد. یکی بالا رود، یکی پایین غلتد. از چرخ خارج شود یا فروتر گردد. از چنین دُور، خارج شدن خوش است.


هیچ چیز بر سر جایش ثابت نیست؛ به جلو حرکت کند یا به عقب گردد. آنچه به عقب گردد فرو پاشد، آنچه به جلو رود بقا یابد. 


انسان با انسان برابر نیست، حیوان با حیوان، درخت با درخت، سنگ با سنگ. هر روح، کیهان خویش است و با کیهان‌های دیگر به خصم یا وفاق. یار باشد یاری بیند، خصم گیرد کالبد از کف دهد تا از نو به تنی هستی فراگیرد. روح در تن باید قوانین هستی فرا گیرد. 


هر که به برابری برخیزد به فساد مبتلا شود، به ناز بزید، از درون بپوکد و به فلاکت بمیرد. هر که به فردیت کوشد، بشکفد، بشکفاند، عمارتها از رنج رشد برآورد، با مرگ بالاتر رود، آخر از چنین دُور خارج شود، رستگار شود.


حلمی | هنر و معنویت 

قوانین هستی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Shkoon - Ala Moj Al Bahr

۰

روح به بطن و اصل نظر می‌کند

روح به بطن و اصل نظر می‌کند. انسان خویش‌فراموش‌کرده، از خودبریده، از روح‌بی‌خبر، به عوارض نظر می‌کند. چون حباب که به حباب می‌نگرد و آن دگر بلعیده می‌شود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حباب‌ها در دامنش می‌شکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر می‌کند و در خدا تنیده می‌شود و در خدا می‌گسترد.


حلمی | هنر و معنویت

روح به بطن و اصل نظر می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

از لامکان صفحه می‌خوانم

من از متن نمی‌گویم، از بطن می‌گویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل می‌زنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوه‌ی پایین کشته‌ام تا جلوه‌ی بالا گیرم. از روز رو گرفته‌ام تا در شب بدرخشم. تصویر نمی‌دانم، از نور قرن‌هاست جان برده‌ام. تنها صدا می‌دانم، تنها صدا می‌رانم. 


من شعر نمی‌دانم،
از لامکان صفحه می‌خوانم.


حلمی | هنر و معنویت

از لامکان صفحه می‌خوانم | هنر و معنویت | حلمی

۰

این صفرِ تاریخ توست

چشم و گوشت را می‌بندی، آنگاه که می‌پنداری برترینی و همه باید به راه تو بیایند. چشم‌و‌گوش‌بسته‌ای، کوری و کری، و در انزوای خویش به مقامات وهم‌آلود خویش حبسی. هنر نمی‌دانی و زیستن نمی‌دانی، و آنگاه در این نادانی می‌پنداری بر ثریّایی و همه دیگران باید به راه تو بیایند، در حالیکه تو هرگز هیچ راهی نرفته‌ای. 


هنر تنها نزد تو نیست، هیچ چیز نزد تو نیست. تو پیش از ابتدایی، و حال بر توست تا از دنیا بیاموزی و گام نخست خویش را برداری. این صفرِ تاریخ توست.


حلمی | هنر و معنویت

این صفرِ تاریخ توست | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Estas Tonne - CUBAN HEART

۰

مگر که قلب از تپیدن بایستد..

مگر که قلب از تپیدن بایستد که زیبایی‌ات نبیند. مگر آسمان فرو ریزد و طومار زمین و زمان در هم پیچیده شود، که چشم شکوه مرتفع به خاک‌افتاده‌ات را نبیند و قلب از عمق تواضع سربه‌فلک‌کشیده‌ی جانت دیوانه نشود.


زمین هیچ و زمان هیچ، عوالم همه در کف دست، همه هیچ، همه باد! تو لیکن ای بادشاه، تو همه! تنها تو، تنها برای تو، بر زخم‌ها می‌توان مرهم نهاد و بر جوی‌های روان خون فرداروز شهرهای زیبا بنا کرد. دردها می‌گذرند و اشک‌ها و لبخندها، امّا تو نمی‌گذری، ای در گذر مانا! چرا که تو جانی، جهانی، اشکی، خونی، خنده‌ای، و فتحی بر دروازه‌ی هر شکست سهمگیر، و میلاد نویی، و برکتی بر هر جان که می‌بخشد و جز هیچ نمی‌ستاند. 


مگر که قلب از تپیدن بایستد،
که پس از آن نیز خواهد دید!


حلمی | هنر و معنویت

زیبا؛ تواضع سربه‌فلک‌کشیده | هنر و معنویت | حلمی

۰

چالش زندگی؛ تسلیم و تغییر

حقیقت مداوماً روح را به چالش زندگی می‌طلبد. عشق مداوماً روح را به شناخت بیشتر خویش فرامی‌خواند: حال یک گام پیش‌تر، یک گام پیش‌تر، یک گام پیش‌تر..


اگر امروز همان‌ایم که دیروز بودیم، یعنی در دیروزیم. اگر امروز خود را نمی‌شناسیم و همه چیز ناآشناست، یعنی تغییر کرده‌ایم و همه چیز به مرور آشنا خواهد شد.


تنها علاقمند به تغییر می‌تواند سر از تلاطمات زندگی به سلامت بیرون بیاورد. تنها او که در حال تغییر است زنده است. او که تسلیم است در تغییر است و تسلیم در آغوش روح الهی خود زندگی‌ست.
 
حلمی | هنر و معنویت

چالش زندگی، تسلیم و تغییر | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان