سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در راه تو جستجوی دیگر باید

در راه تو جستجوی دیگر باید
در مستی تو سبوی دیگر باید


خواندند تو را و کار دیگر کردند
در خواندن تو وضوی دیگر باید


گشتند به گرد خانه‌ات بی‌حاصل
در طُوف تو عزم کوی دیگر باید


احرام تو بستن ره دیگر دارد
در ذکر تو سر به سوی دیگر باید


گمره نشوی ز قول ما ای زاهد
در عشق بگومگوی دیگر باید


با روح که سر به آسمانها ساید
آیین و حروف و روی دیگر باید


حلمی به خروش راستان می‌رقصید
آنجا که ترانه خوی دیگر باید

در راه تو جستجوی دیگر باید | غزلیات حلمی

۰

عشق..

عشق؛
به پاکیزه‌ترین،
به سخت‌ترین شکل ممکن.


حلمی - کتاب اخگران

عشق.. | کتاب اخگران | حلمی

۰

اگر این مومنی، الحاد بهتر

اگر این مومنی، الحاد بهتر
همه این خوابگه بر باد بهتر
اگر این عاقلی، از عقل سیرم
که جامی و نگاری شاد بهتر

حلمی

اگر این مومنی، الحاد بهتر | رباعیات حلمی

۰

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خواب‌مانده و این نفس بی‌خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش‌نقش، وه که درون بی‌ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله‌ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه‌گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه‌ی ماست جان او، قصّه‌ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل‌ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست

بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده‌اند چاره چیست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست | غزلیات حلمی

۰

آرام باش و بگذار..

چنین شرارتها و اهریمنی‌ها تاریخ عوالم کم به خود ندیده است. نور و فرشتگی نیز کم نبوده‌ است، باری در عصر تاریکی چنین غلبه با تاریکی‌ست. اینجا نور بار آوردن هنر است، اینجا روشنی کار است. همه سو آدمی به هدر است. اینجا و در این زمان است که روح باید کارستان کند و آن چیزی باشد که هرگز نبوده است: آزاد. 


دهانت را ببند ای مستضعف، خموش باش! آنکه عربده زد و مرگ گفت امروز تباهش را ببین. خاموش باش، عدالت را ببین که در همه سو جاری‌ست. ببین که تو حریصی و بر تو حریصان سوارند. نیک باش، خواهی دید نیکان از راه خواهند رسید به سامان امور. درست باش، اگرچه این رسم زمانه نیست. 


آرام باش و بگذار کار ناتمام را تمام کنیم؛
آنگاه که دانستیم عدالت برقرار است،
آزادی فرا می‌رسد.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی فرا می‌رسد | کتاب آزادی | حلمی

۰

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار
در سخن این رازهای بی‌قرار


هر چه پنهانی به گوشم می‌تنند
در خط سوّم ببینید آشکار


این سخن از غار خاموشی رسید
بشنوید ای دوستان رازدار


تا که بی‌پروا شود پروانه‌ای
بس زمانها از خزان و از بهار


راه ما را عارفی بشنیده‌ بود
عارفا برخیز این سوی نوار


راه عشق است و نه آسان می‌پزد
پخته را آنگاه درد بی‌شمار


کار سوزان دل دیوانه‌ای
درنیابد هیچ عارف هیچ بار


عاشقان آنسوی خطّ آخرند
نور هم آنجا نیابد هیچ کار


گفت حلمی چیست اسرار نهان؟
یار یارا یار یارا یار یار!

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار | غزلیات حلمی

۰

این بار از همه بار بالاتر

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام، آنگاه که نیکان از ترس دیوان به لانه‌هاشان خزیده بودند، و من از نیکان در برابر دیوان دفاع کردم. من از نیکان در برابر شروران پاسداری کردم. لیکن نیکان شرارت بیشتر کردند و سلیمانیان از نیکی خویش ترسیدند و تن به ذلالت‌های از خود کمتران دادند. چراکه تکبّر ورزیدند و پاسخ متکبّران را جز خواری و ذلالت نیست. 

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام، این بار از همه بار بالاتر. نه به حفاظت نیکی در برابر شروری، بلکه به حفاظت عشق و جان لطیف خاضع از ترک‌تاز بی‌صفت قبیله‌پرست. 

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام،
این بار از همه بار بالاتر. 
خیر و شر این بار هر دو را سر زده‌ام.

حلمی | کتاب آزادی
این بار از همه بار بالاتر | کتاب آزادی | حلمی
۰

به سوی راه برخاستن

به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن. 


بی‌تردید راه گشوده می‌شود؛ چرا که من و حق، با هم، در هم، به سوی هم برخاسته‌ایم.


حلمی | کتاب آزادی
به سوی راه برخاستن | کتاب آزادی | حلمی

۰

محال می‌پویم

دلم در جایی‌ بیرون از این قاره‌ها و مرزهاست،
دلم در سویی دیگر است
و وصال این دل جز از راه خیال نمی‌دانم.


دلم در آسمانهای خداست،
و آن دل بر زمین بدلی دارد.
به وصال این دل،
راه جز از گذرگاه حال
راه جز از بعیدگاه خیال نمی‌دانم.


محال می‌تنم 
و محال می‌پویم
و جز از محال نمی‌دانم.


حلمی | کتاب آزادی

راه محال | کتاب آزادی | حلمی

۰

جز آزادی نمی‌دانم

در راه عشق نیز عوام نمی‌دانم،‌ طلبه‌ی وصل و نام نمی‌دانم. تنها آن را می‌دانم که کمر خدمت بسته و حاضر است بهر محتاجی از خود کوتاه شود و عطای آسمانی به لقاش بهر دستگیری به زمینی ببخشد. کوچکان - خودکوچک‌کردگان به بزرگی -، از خودگذشتگان، ملامت‌کشان و بی‌چهرگان می‌دانم. 

آنها که از نام می‌گریزند از همه نامدارترند. سخن ایشان را برمی‌گزیند که خاموشی گزیده‌اند. آنها که بهر جهان از همه پرحاصل‌ترند، از همه واصل‌ترند،‌ حتّی اگر در تمام زندگی چنین چیزها به گوش نشنیده باشند.

در راه عشق جز آزادی نمی‌دانم، و عطای هر چیز جز آن به لقاش می‌بخشم.

ای شرق و ای غرب!
نامش هجّی کنید،
همچو ذکری،
هر صبح و شام؛
آزادی.

حلمی | کتاب آزادی
۰

از راه هیچ نرفته‌ام..

از راه هیچ نرفته‌ام، هنوز بسیار در برابر روست. چنان از راه در برابر روست که می‌توانم بگویم هرگز هیچ نرفته‌ام. می‌توانم بگویم، به قلبی مالامال نور و موسیقی، که هرگز هیچ چیز ندانسته‌ام و جز شاگردی حقیقت، این بالابلند گردنکش بی‌مروّت، هرگز هیچ کار نکرد‌ه‌ام و نخواهم کرد، تا ابد.


کوتاه می‌شوم، کوتاه‌تر از همیشه، و چون شعله‌ای رو به خاموشی سر فرو می‌کشم، و آنگاه به دمی دیگر برتاخته از عدم، در شعله‌ای بالاتر سر می‌کشم، و به عزمی تناور، در تمام هیچ هیکل گسترده، در تمام خدا، بی‌مرگ بی‌محابا به پیش می‌تازم و در همه سو می‌گسترم.


تمام وصلها در پیش رو می‌نهم، همه را باز می‌گردانم، همه‌ی آنها که در برابر روست را نیز بازمی‌گردانم؛ به تو، به زندگی. من اینها را نمی‌خواهم. من تنها تو را می‌خواهم؛ خود تو را،‌ خود خود سوزناک دیوانه‌وار بی‌بازگشت تو را. و همه چیز را در این راه، تن و وطن و تمام سرزمین‌های پیش رو را به سویت در خواهم نوردید.


حلمی |‌ هنر و معنویت

از راه هیچ نرفته‌ام | هنر و معنویت | حلمی

۰

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو
زین هم گذر زان هم گذر، آنجا و آنجاتر برو


ساکن مشو بی خود برو تا خانه‌ی هدهد برو
از من شنو بی من شنو هر لحظه برپاتر برو


بست است پاها باز کن، راه طرب را ساز کن
این عقل پای‌افراز کن، امشب پرآواتر برو


نور این رهت روشن کند، موسیقی‌ات ره می‌برد
موسیقی جان گوش کن، آنگه به دریاتر برو


جان بر سر امواج ده، هر چیز خواهد باج ده
بشکاف این بحر طویل، این‌بار موساتر برو


عشقت بجو صحن برون، صحن درون را راه رو
راه درونی می‌روی، فرد و فریباتر برو


بسیار از ره می‌برند، در قامت حق می‌سرند
این هم دمی باشد ولیکن تو شکیباتر برو


توفان ز وحشت می‌دمد، اسبان ظلمت می‌رمد
بینی فلک را می‌خمد، بخروش و غوغاتر برو


این بگذرد آن بگذرد، این جان ز صد خوان بگذرد
خاموش باش و لب گز و پنهان به حاشاتر برو


حلمی نگفت از خود سخن، لب جفت و بیرون از بدن
شب بود و روحِ لامکان فرمود لالاتر برو

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان