سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

اهل محبّتیم..

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ | اشعار حلمی

۰

باشکوه‌ترین سخن

باشکوه‌ترین سخن را بر زبان می‌رانم و برّنده‌ترین کلمه از حقیقت را چون آتش بر سرتاسر گیتی می‌گسترم، و هیچ باکم نیست از هیچ خلق دون و از هیچ قادرِ هیچِ به هیچ بازنده.

نقاب فرو می‌کَنَم و از استعاره سر می‌پیچم. سر به زیر نمی‌کشم، تن نمی‌دهم به اطاعت، حجاب نمی‌پذیرم، و چو آنان به هزار نقشه‌ی شوم و به عاطفه و رقّت سویم می‌خیزند که به لبخنده‌ی وهم و آن چشمان نازمرده‌ی بی‌مروّت پاره‌پاره‌ام کنند، از همه چیز، از همه کس، از خلق و از خدای از رزم‌گریخته‌ی بی‌چیزش و تمام خلقتش سر می‌کشم و به رساترین فریاد خاموشی سر می‌دهم:

منْ شطّ گریزان‌پای، این خلق تو بربایم
صد قافله‌ بگسیلی سوی من و نتوانی
یک ذرّه به دست آری از خلقت پنهانم.

حلمی | کتاب اخگران
باشکوه‌ترین سخن | کتاب اخگران | حلمی
۰

بر بلندایی نو

بیهوده است زندگی اگر غمهایم را در خویشتن نسوزانم و تبدیل به شادمانی نکنم. بیهوده است مستی اگر ظلمات پیرامونم را در آن فرو نریزم و مشعل سحرگاهان از جانش برنیارم. 

رنگها بیهوده‌ و بی‌نوایند اگر رنگی نو از ادغام خویش نسازند، و اصوات همه پست و تکراری‌اند اگر کمر سنّت نشکنند و به زانوش درنیاورند. 

قلبم از رنجهای نو می‌جوشد و خوشم از این نونوایی. خوشم که امشب به پایان می‌رسد و فردا ستاره‌ای دیگرم. خوشم که فردا هرگز از آنچه امروزم به یاد نخواهم آورد، اگر هم یاد آرم نخواهم شناخت.

و باز هم بر بلندایی نو ایستاده‌ام و هیچ چیز در برابرم پدیدار نیست، و باز هم در آزمون آب و آتش و در این سویدای نمی‌دانم چه خواهد شد، در عدم‌ترین آنی که هرگز زیسته‌ام، به جانی استوار، قلبی رشید و عشقی بی‌همانند فریاد می‌دارم: بی‌نهایت دوستت می‌دارم ای بی‌نهایت دوست‌داشتنی. 

حلمی | کتاب اخگران
بی‌نهایت دوستت می‌دارم | کتاب اخگران | حلمی
۰

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد
به شب خورشید می‌گیرد، سحر دلخواه می‌تابد


ملات عشق ورزیدن دماغ روح می‌خواهد
دو صد سرباز می‌میرد، نهایت شاه می‌تابد


به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه می‌تابد؟


سلام عشق می‌گویم، قیام عشق می‌بینم
سرود عشق می‌خوانم کزان همراه می‌تابد


به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته می‌خوانم که خطّ ماه می‌تابد


به حلمی داد ناهنگام خبر از خانه‌ی بی‌نام
نهان مادام می‌رقصد، عیان ناگاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد | غزلیات حلمی

۰

به هزاران رنگ خلق..

به هزاران رنگ خلق درآمدن،
یک ثانیه.
هیچ شدن،
هزار قرن. 


حلمی - کتاب اخگران

به هزاران رنگ خلق.. | کتاب اخگران | حلمی

۰

هر بار نوری تازه‌ای

هر بار می‌خوانم تو را، هر بار روی دیگری
هر روز می‌بینم تو را، هر روز سوی دیگری
هر لحظه جوری تازه‌ای، هر بار نوری تازه‌ای
هر دم به شکلی نو به نو در گفتگوی دیگری

حلمی

هر بار می‌خوانم تو را | رباعیات حلمی | ادبیات معاصر

۰

با ما سر ناسزای عریان داری

با ما سر ناسزای عریان داری
ای عشق عجب جلوه پریشان داری 


از مردم بیگانه به خود ره بستم 
تا خلق نداند چه قریبان داری 


من تلخ‌دهن قند نمی‌دانم چیست
بی مزه تو ما گسان به پنهان داری

 
تو شاه شکر، تلخ‌زبانی با ما
خوش معامله‌ای که با شریکان داری

 
این دست و کمر به رقص خواهد برخاست 
امشب اگر آن شراب سوزان داری 


دیدم چو حضور جان به بالا می‌رفت
صد چشمه می زنده به غلیان داری


حلمی به شبان حروف رقصان گیرد
بس صید غزل که با رفیقان داری
 

با ما سر ناسزای عریان داری | غزلیات حلمی

۰

به نام عشق

چه خوش است خلوت شدن. معتقدان زار را از پیرامون وا کردن و به ابلیس وا گذاشتن به بندگیِ هزار سال از دنیای زار. چه خوش است بازگشتگان از راه دور را به آغوش خویش فشردن و زانو زدن و گرد پای هزار ساله از ایشان زدودن.

چه خوش است فروتنی، آنگاه که سر در ارتفاعات نامنتهای ابدیت است. قدرتمندان را به حال خویش وا گذاشتن که نوکری نفس پست خویش کنند - آن ضعیفان را -، و ضعیفان را به آغوش خویش گرفتن که راه خویش یابند - آن قدرقدرتان را -.

چه خوش است عشق،
و جامی که این لحظه به نامش برمی‌خیزد.

حلمی | کتاب آزادی

به نام عشق | کتاب آزادی | حلمی

۰

صبر کردن می‌آموزم

آدمی صبر کردن بیاموزد. نزاع می‌کند، بکند. سر و سینه‌ی هم می‌درد، بدرد. صبر کردن نیز بیاموزد. آدمی عشق می‌ورزد، چه خوش است، بسیار و بی‌نهایت بورزد، امّا صبر کردن نیز بیاموزد.

آغوشت چو دریا. زلفانت شب سیاه. چشمانت را نگویم و ابروانت.
سینه‌هایت دو کوه از ابدیت که سپیده‌دم روح از آنها سر می‌زند..
گفت عشق: آه، آدمی صبر کردن بیاموزد!

هاه، صبر کردن می‌آموزم.

حلمی | کتاب آزادی

هاه، صبر کردن می‌آموزم | کتاب آزادی | حلمی

۰

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمی‌دانم


این قوم که می‌گوید "من خوش‌تر از او" دیو است
آرام نمی‌گیرم تا دیو بِنَنْشانم


صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو می‌رانم


سرتاسر این رویا جز روح نمی‌بینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم


قلبم جهتی دیگر جز ماه نمی‌گیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم


من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّه‌ی بیدارم هر لحظه به میدانم


حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیش‌ترم آنجا تا بخت بگردانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم | غزلیات حلمی

۰

ذرّه‌ی خدام

تسلیم را به قدرقدرتی برگزیدم، نه به جنازگی و لشی. تسلیم به حقیقت را با شانه‌های بالاکشیده برگزیدم و خود را با حق، به مشقّت و خون تراز کردم. به بندگی و نوحه و زجّه و آه و توبه و ناله چنین نکردم. تسلیم را هر روز به قدرقدرتی شاهانه به جا می‌آرم.

روحم، ذرّه‌ی خدام، شاهم، بالابلند طنّاز خدادیده‌ی خداریسیده‌ام، خرزاده‌ی مذهبیون بی‌خدای خاک‌لیس مقبره‌باز گدای دنیا که نیستم. 

شوخی نیست؛
ذرّه‌ی خدام،
همچون خدام.

حلمی | کتاب آزادی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان