سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

از گذرگاهان بی‌عبور..

از گذرگاهان بی‌عبور،
هر قرن یکی و دو تا. 


حلمی - کتاب اخگران

از گذرگاهان بی‌عبور | کتاب اخگران | حلمی

۰

پشت سکّانم..

پشت سکّانم، مرا واگیر کن
خلقت از طرز بیانم سیر کن

بخت سرخوش، جان سرکش، جام پُر
این همه چون شعله‌ها تکثیر کن

من سراپای وجودم عشق شد
تو چنین کردی و خود تدبیر کن

ساز، خود آورده‌ای، مضراب زن!
این قلم خود ساختی، تقریر کن!

زیر و رویم را چو خود افراشتی
پس تو خود این زیر و رو تصویر کن

رو اگر در خاک هم، توفیر نیست
ذات را در خلق، عالمگیر کن

چون قلم در دست حلمی نور شد
آن جهان در این جهان تحریر کن
پشت سکّانم، مرا واگیر کن | غزلیات حلمی

۰

به سوی جهانهای نو

بالاخره عمرها بیهوده نیست، سرانجام مرگ‌ها ناسوده نیست. میلادها پوچ و پرسه‌های بی‌نهایت روح را بر زمین به وصلی و غایتی‌ست. این آلوده سرآخر هیچ آلوده نیست.

نومیدی را نپذیرفتم، تاریکی را ندیدم. نور بودم، نور پاشیدم. موسیقی بودم، موسیقی باریدم. آزاد بودم، آزادی گستردم. حال به سوی جهانهای نو رهسپارم.

حلمی | کتاب آزادی

وصلی و غایتی | کتاب آزادی | حلمی

۰

سر از قلّه‌ها برآورده..

سر از قلّه‌ها برآورده، به انکار خویش. از خویش مبرّاشده، سر از قلّه‌ها برآورده، به پذیرفتن جهان، چنانکه هست، چنانکه می‌بایست باشد، چنانکه بود، چنانکه خواهد بود. سر از قلّه‌ها برآورده، روح تابناک از خود گذشته، و از زمان هیچ چیز نمی‌داند.

آزادی چون اسبان چموش در رگان می‌دود. آزادی می‌دود و مرزها می‌گشاید. آزادی سرزمین‌های دیرینه فرو می‌پاشد و مردمان کهنه می‌بلعد و سرزمین‌های نو فرا می‌سازد و مردمان نو می‌زاید، قفل‌ها می‌شکند، دیوارها فرو می‌ریزد، و آنگاه بر فراز ستونها و طاقهای جهان قدیم، جهانی نو از خویش برمی‌سازد، و تا ابد چنین قصّه ناتمام است.

حلمی | کتاب آزادی
سر از قلّه‌ها برآورده.. | کتاب آزادی | حلمی
۰

به جستجوی خویشتن؛ بتاز!

غشاهای ضخیم از اراده فردیت را پوشانده‌اند، حجابهای تاریک و دالانهای دهشتبار از آنچه "من درست می‌دانم" و "حق با من است" و "باید دیگران را به راه خود کنم". روح گمگشته در ظلمات انسان، روح به تکاپوی برخاستن از دامان گِل‌آلود خدا.


نخست حجاب را دانستن و آنگاه برانداختن. عقل می‌گوید غفلت را بستا! دور باش و مصون بمان از زندگی! عشق می‌گوید با زندگی بیامیز و مخاطرات را بپذیر! عقل می‌گوید بترس و در امان باش! عشق می‌گوید بی‌باک باش و بتاز!


روح بازی‌خورده‌ی معلّمین دروغین، این استادان تعویق و نفاق. روح به جستجوی معلّمین حقیقی، آن استادان اتّصال و وفاق. روح بازی‌خورده‌ی خویش، روح به جستجوی خویش.


نخست قیدها را دانستن و آنگاه بگشودن. عقل می‌گوید بندها را بپرست! آسایش در اسارت است. مصون باش از آزادی! سجده کن! بنده باش! گدایی کن! عشق می‌گوید برخیز و قامت راست کن! راه را ببین! بال بگشا و به پرواز درآ! 


تنها یک اراده‌ی حق و آن اراده‌ی تسلیم ساختن خویش به دستان حق.


حلمی |‌ کتاب لامکان

به جستجوی خویش |‌ کتاب لامکان

موسیقی: Sedaa - Homeland

۰

قماربازانم آرزوست

عجیب آنکه بسیار در ظلمت‌ماندگان ادّعای نور می‌کنند. نوردیدگان کم‌شمار و خاموش‌اند.


نشخوارکنندگان بسیارند در ادّعای سکوت، مشهوران نان‌درآور از جهل توده‌ها و شبیه‌بازان هر سو، و خاموشان بی‌ادّعا از دستان ابتذال آگاهی انسانی بس دور و بعید. به جستجویشان باید از همه چیز دست کشید و به وصالشان باید تمام هستی خویش باخت و به شنیدن سخنانشان باید گوشها بر تمام سخنان بست. قماربازان بس بعید و کم‌شمارند. قماربازانم آرزوست. 


حلمی | کتاب لامکان

قماربازانم آرزوست |‌ کتاب لامکان

موسیقی:‌ Albinoni - Oboe Concerto #2 in D Minor Op. 9

۰

ذرّه‌ی خلّاق؛ تنها دلیران رسته‌اند

یک زندگی کامل در وقف تا تنها ذرّه‌ی خلّاق جسته شود. آنکس که بر پرده است به درون خواهد خزید، و آنکس که در پرده است به برون. همه چیز به قصد نو شدن است. سالک به کشف خود است تا در خود به استادی رسد و خلقت را در خود برپا کند، چرا که خالق متعال تنها یک خالق را در خود می‌پذیرد. 


می‌روند و باز می‌گردند، خالی می‌شوند و دوباره پر می‌شوند، می‌افتند و از نو برمی‌خیزند، ساکن می‌شوند و از نو به رقص می‌پیچند. نه عشق، نه عبادت، نه توسّل و نه مراقبه، ابتدا همه‌ی اینها، و سپس تنها ذرّه‌ی خلّاق جسته است.


تنها و تک، بی هیچ کس، حتّی آنگاه که خدا خود را به کنار می‌کشد تا تو خود را دریابی. اشکها و آهها و نعره‌ها، و سپس خنده‌های آرام در میانه‌ی طغیانها. موجی که هرگز فرو نمی‌نشیند، بلکه هر دم به فراتر می‌خیزد. سرانجام نه وصل و نه فراق؛ تنها دلیران رسته‌اند.


حلمی |‌ کتاب لامکان

تنها دلیران رسته‌اند | ذرّه‌ی خلّاق |‌ کتاب لامکان

موسیقی: Irfan - Peregrinatio

۰

خوابگاهیست که آن منزل بینایی ماست

خوابگاهیست که آن منزل بینایی ماست
خانه‌ی راحت روح و دم بالایی ماست
سفر عشق همین‌جاست که آغاز شود
هیزمش عقل کج و کاکل اینجایی ماست

حلمی

خوابگاهیست که آن منزل بینایی ماست | رباعیات حلمی

۰

خودشناسی جنبشی بی یار نیست

خودشناسی جنبشی بی یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را می جو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست
حلمی

خودشناسی جنبشی بی یار نیست - حلمی


۰

قلب عاشق شعله سازی می کند

قلب عاشق شعله سازی می کند
دلنوازی روحبازی می کند
عقل در تفسیر خود سرگشته است
عشق امّا سرفرازی می کند
حلمی

قلب عاشق شعله سازی می کند - حلمی

۰

برخاستن از خود و پرواز تا خدا

اگر می خواهید خود را بشناسید باید از خود برخیزید. و اگر می خواهید خدا را بشناسید باید تا خدا پرواز کنید. پس ابتدا باید از خود برخیزید.

حلمی | کتاب لامکان

۰

داستان روح در زندان هستی

هر جا که آگاهی هست، سلوک هست. سنگ سلوک دارد، سگ سلوک دارد و آدمی سلوک دارد. گاهی سلوک سگ از آدمی بالاتر است و گاهی آدمی سلوکی همچون فرشتگان دارد. پس آدمی می تواند چنان صخره سنگین و بی حرکت باشد و  آنجایی نیز که از لباس آدمی خلاص شد سلوک های بالاتر می آغازد.

در سلوک امّا ایستایی نیست. یا یک سالک، از هر قماش، به جلو می رود یا به عقب. کوه ها نیز در زمین و زمان در حرکتند، سر می کشند و فرو می ریزند. باری کیفیت سلوک در هر قماش آگاهی تابعی از عشق است. یا عشق هست و سالک با شفقّت، وفاداری، کار متمرکز، تواضع و صفات مثبت دیگر به جلو می رود و سر برمی کشد و یا عشق نیست و سالک با عواطف کور، کبر، نفرت، بطالت و صفات منفی دیگر در حال عقبگرد و فروریزش است.  

بنابراین عالم وادی سلوک است، چون روح در تمام ذرّات و قماش هستی جامه پوشیده است و دائماً این جامه ها در تعویض اند و دائماً اقالیم آگاهی و قماش های گونه گون با هم در دوستی، دشمنی، صلح و جنگ و هر نوعی از مراوده و مراجعه اند. روح در هستی در غلیان است و خرقه ی آگاهی به دوش از بی شمار درّه ها و قلّه ها و خوان های پر پیچ و خم راه خود به پیش می برد. از تاریک ترین اعماق درّه های اقیانوسی سفر خود را می آغازد و تا بلندترین بلندای غیرقابل تصوّر معنوی همچون عارفان و استادان عشق در خدا غوطه می زند.

این صحبت از این روست که آدمی بیهوده خود برتر از قماش های دیگر نپندارد. حالا تو ببین که آدمی خود را بر آدمی این خویشاوند آگاهی خویش نیز گاه برتر و گاه فروتر می داند.

و در این کتاب هزار قصّه ی پر اشک و لبخند است تا آن لحظه که یکی از میان هزاران لحظه ای به خود آید و نظر عشق دریابد که همچون باریکه ی نوری از دریچه ی بالای این زندان هستی بر صورت زندانی پرتو می افکند و چون زندانی سر بالا می کند در می یابد آن سوی این دیوارها و افق های بسته و سنگین انسانی نیز جهانهایی ست. آنگاه جستجوی روح برای رهایی آغاز می گردد.


حلمی | کتاب لامکان 

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان