سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سرخوش و شادمانه..

سرخوش و شادمانه بودم دیروز، چون می‌دانستم فردایی هست. سرخوش و شادمانه‌ام‌ امروز، چون می‌دانم فردایی نیست و در این لحظه تا ابد بر‌ خاک و خاکستران دیروز خواهم رقصید. حتّی حالی نیست، تنها رنجی‌ست بی‌کرانه که در آن خواهم سوخت و خویشتن خدایگونه‌ی خویش را خواهم آموخت. 


آنچه در من آغازیده، در من به سرانجام خواهد شد. کشتی منم، لنگر من و لنگرگاه من. طوفان منم و آب‌های بی‌کرانه‌ی موّاج، و آرام منم انگاه که آرامی نیست. فراز منم و فرود منم بر صخره‌های نخراشیده‌ی زمین، در این لحظه که حتّی انسانی نیست. 


کلمات‌ در بی‌کرانه می‌جوشیدند و بی‌یاور بودند.
بر زمین خشکیده چشم گشودم. بانگ برآوردم: آن یار و یاور جوشیدگانِ بی‌کرانه منم.


حلمی * کتاب شاهزاده

سرخوش و شادمانه.. | کتاب شاهزاده | حلمی

۰

سرِ انگشتان

به سرِ انگشتان خود رسیده‌ام.


حلمی | کتاب اخگران

به سرِ انگشتان خود رسیده‌ام |‌ کتاب اخگران |‌ حلمی

۰

اگر عشق نشناسد..

من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بی‌شرافتی‌ها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنس‎ها، ناجنس‌ها نمی‌شناسم. من چنین پستان از خویش نمی‌شمارم.


من وطن نمی‌شناسم اگر رنگ نشناسد و مذهب‌های رنگ‌رنگ نشناسد. باری من وطن نمی‌شناسم، اگر نشناسد رنگهای گونه‌گون.
این چنین وطنی که تفرقه بیافریند و دروغ بیافریند و رذالت کند، اگر خدایش خوش ندارد، من نیز خوش ندارم و در یک آن نیست کنم.


من چنین وطنی نشناسم 
و به آنی به فناش برم
اگر همسایه نشناسد
اگر عشق نشناسد.


حلمی | هنر و معنویت

اگر عشق نشناسد.. | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

من روحم..

هر لحظه حماسه‌ایست برای او که می‌بیند، شکوهیست تمام. خلقت خدای جز این چگونه تواند بود؟ عشّاق جام‌ها بر می‌زنند و صوت عشق گوش عقل بدکاره کر می‌کند. چه باک اگر که خامان ملک جان هر لحظه مجیز بت‌واره‌های انسانی کنند. چه اندوه گر همه عالمان جهان، هستی شکوهناک روح مهر انکار زنند، کنون که حقّ زنده شاباش عاشقان حقیقی خویش کند صد هزار فلک و استاره، شاباش آنان که به خاک فتادند، امّا برخاستند، آنان که خام شدند، امّا نهایت پختند و سوختند.


هر قدم شکوهیست ابدی. هر دم عظمتیست بی‌آغاز و بی‌فرجام. ستاره‌ای بر افلاک متولّد می‌شود آن دم که جانی از عشق زبانه می‌گیرد و قصّه‌ی بی‌نهایت خویش آغاز می‌کند. این ستاره‌ی خداست ای جان. این ستاره‌ی توست. هر چه جهان عناد کند جان‌ عاشق مست‌تر، حضورش در پهنه‌ی روح فراخ‌تر.


هوشیاری با من گفت تو همه به کار مستانی، این جمع پریشان چگونه کار عشق کنند؟ گفتم هر کار به کار تو نیست به کار عشق است، به کار ماست. ره کشید و گذشت، تنهای تنهایان بار هزار قرن ظلمت بر دوش کشان. و من با عشق خندیدم سبک از هیچ و هیچ از همه.


من عشقم و در عالم جز یار نمی‌بینم
این عقل پریشان جز دیوار نمی‌بینم
من می‌شکنم دیوار با چکّش روحانی
من روحم و انسان را در کار نمی‌بینم


حلمی | کتاب روح

من روحم و انسان را در کار نمی بینم |‌ رباعیات حلمی | کتاب روح

۰

آنچه عمل می‌کند

آنچه عمل می‌کند نیروی حال نیست، بلکه نیروی تسلیم است.

حلمی | کتاب لامکان

نیروی تسلیم | کتاب لامکان

کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.

۰

چه گویم من، سخن از شاه خیزد

سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی

سخن از ساحت آن ماه خیزد | حلمی

۰

وابنه این حرفها و مست شو

این که بالایم تو بالا نیستی
این که اینجایم تو با ما نیستی
وابنه این حرفها و مست شو
چون که حالایی و فردا نیستی
حلمی

Helmi Poetry | Contemporary Perisan mystical Poetry

۰

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی
گهی پیدا و گه پنهان بسوزی
ورای دانش و دین اوج گیری
رها از کفر و از ایمان بسوزی
حلمی

۰

طریق خامشان طی کن

طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشم های تو
طریقی سوی یزدان است
حلمی

۰

مثنوی کوتاه دوزخ مصلحان

ای مصلحان! بر رویتان چشم جهنّم روشن است
از هیزم اعمالتان صد کوره روشن ز آهن است


ای رنگ بازان کلک! حالی شما در خون و کک
حالی شمایان بی بزک با دشمنانی هر برک 


ای آمران! ای آمران! حالی شما در آتش اید
ای ناهیان! ای ناهیان! بر تاب آتش ها خوش اید؟


ای مادران! کو پس بهشت؟ با این رحم های پلشت
با شوهرانی بس کثیف، حقّ بهرتان دوزخ نوشت


ای خدعه کاران بنفش! ای بچّه بازان! ای خران!
ای نوکران زور و زر! ای لودگان! ای کودنان!


حالی شما وان زیرکی، آن خنده های خشمکی
آن عید و آن زار و عزا، آن گریه های زورکی


حالی شما وین حوریان کز بهرشان دل داشتید
این حوریان! خوش حوریان! کشتی چه در گِل داشتید


حلمی
نقّاشی از: آلن کوپرا

۰

نماز روح، فُراداست

هیچ جمعیت به هیچ صراطی مستقیم نیست. نماز روح، فُراداست. اگر هم جمعیتی ست، در درون. راه در بیرون، تنها یک نشان.

 
همه نشانها در بیرون به تو می رسند، که راه در درون توست. راه درون نجوییده ای، راه بیرون نیز تو را به هیچ کجا نمی برد. شمایل عشق در درون نبوسیده ای، دیدار عشّاق در بیرون عبث است.


شال و کلاه عشق کن، ای دوست!
طوفانهای بیرون که آغاز شوند
هیچ پناهی جز عشق نخواهد بود.


حلمی | کتاب لامکان

۰

استادان عشق چنین کنند

آن نظریه پردازان سفله ای که به کام آگاهی جمعی و در حقیقت به کار باد کردن من شخصی خود با «فردیت» ستیز می کنند باید بدانند که با حقیقت روح و خداوند ستیز می کنند. چرا که فردیت، هویت روح است و فردیت بستر خلاقیت روح است و روح، فرد است و هیچ کاریش با آگاهی جمعی نیست. 


خرد الهی حکم می کند که در یک باغ روینده، یک باغبان آگاه، قادر و عادل، نظر به بذرهای شکوفا و دانه های رویان و بالنده کند و آن فردانه های رقصان را یک به یک ستون و سایه شود و روی به خورشید دارد، تا آن لحظه که ایشان هر کدام قد راست دارند و بی نیاز از دایه و ستون و سایه شوند. استادان عشق چنین کنند. 


باری آنچه که یک روح بیدار، یک دانه ی فرد شده و خلاصی یافته از خوشه خوشه غل و زنجیرهای آگاهی جمعی و نیلوفرانه رسته از مرداب آگاهی انسانی می کند همه ی جمعیت ها را به پیش می راند. یک روح بیدار، چنانکه قانون خود بر خود است، ولی و حاکم و قانونگذار پیرامون خویش نیز هست و بی آنکه کسی بویی برد، بر همه ی کسان فرمان می راند.


و این آن لحظه ی شگرف است که چون روح از اغمای اعصار طولانی خویش برمی خیزد و در اقلیم جان خالص به عوالم زیر می نگرد، با خود فروتنانه می گوید: «من در مشت خودم، جهان در مشت من است.»


حلمی | کتاب لامکان


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان