سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

رستنی دارد دل دیوانه خو

رستنی دارد دل دیوانه خو 
رستنی از هر دری از هر دو سو
از سر صحن میان تا لامکان 
تا شود با روح تازان روبرو

حلمی

دوبیتی حلمی - رستنی دارد دل دیوانه خو

۰

جز عشق نیندیشم در سینه ی دلریشم

دوبیتی حلمی

۰

طرز کار عشق

عشق همه را در هر آنچه هستند پابرجا تر کند. شکّاک را شکّاک تر کند، عاقل را عاقل تر کند و ابله را ابله تر. هر که به سوی عشق آید در هر آنچه که هست فزونی بگیرد. 

عشق به هر کس دستی بدهد و پی تقدیرش روانه کند. دانشی را دانشی تر کند، مذهبی را مذهبی تر، فلسفی را فلسفی تر. خواب را به خواب فروتر کند و بیدار را اقالیم بیداری بالاتر بگشاید. 

چرا که عشق می خواهد همه تقدیر خود به سرانجام برند، می خواهد همه در آنچه هستند بهترین باشند. پس طبیب را طبیب تر کند و مریض را مریض تر. چرا که تا روز به نیمه نرسد و شب به انتها، «کار» انجام نشده است.

و می پرسی پس عشق دروازه بر که می گشاید و که را با خود نگه می دارد؟
 عشق، تنها عشق را با خود نگه می دارد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

بر سر حرف شریف

دوبیتی حلمی

۰

هست از تدبیر و هم دلواپسی

هست از تدبیر و هم دلواپسی
کار دل بیرون و دل دارد کسی؟

کس ندیدم اهل حقّ در این زمان
دم زنان از کار حقّ امّا بسی

دم زنان از عقلک هرجا نشین
دیده ام بسیار و نی یک مخلصی

خسته شد چشمانمان از بس که دید
غمزه ی روحانیون مجلسی

کار ما لیکن بشد پرواز روح
تا رهایی از جهان اشعثی

تا بگیرد آتش جانهای پاک
عاقبت در خرقه ی خار و خسی

گرچه حلمی از زمان بیرون نشست
چشم ها دارد به جان اطلسی

۰

در خانه ی جان ما سراپا رقص است

در خانه ی جان ما سراپا رقص است
اینجا چو شدی بدان که اینجا رقص است

غم را سر هر صبح به قصّاب دهیم
در مسجد ما نباشد حاشا رقص است

صوفی نکند تحمّل این شادی ها
زاهد نکند فهم چه با ما رقص است

هر کس چو یکی دگر به این در آمد
گفتیم برو که بزم ِتنها رقص است

صد حیرت از این جمعیت بی خویشان
ما یک نفریم و یک به غوغا رقص است

ای عقل چو یک پیاله با ما باشی
بینی که تمام کار دنیا رقص است

گفتند چنین که کار تقوا زار است
گفتیم چنان که کار تقوا رقص است

حلمی سر عاقلان به بالا می برد
در دادگهی که حکم تنها رقص است

۰

ز کجایم؟ چه کنم؟ وصف چه معنی گویم؟

دوبیتی حلمی

۰

شعر و حقیقت و مردمان پیراهن

شعر و حقیقت هر کدام به دو راه متفاوت می روند. شعر با ما نیست، حقیقت با ماست. آنان که به طلب شعرند نیز با ما نیستند، حقّ جویان با مایند. هر چند اندک شمار، هر چند تنها چند تنی در هر عصر، گاهی نفری و گاهی هم هیچ کس. 
 
کلام حقّ خوش آوا و شعرگون است، این نوا به گوش آشنایان درد خوش است. ورنه عامی مرد نازپرورد خاک با نوای زشت و شعر سیاه عواطف خوش تر.

پس عاشق هر از چندگاهی با مردمان پیراهنش بگوید: ای مردمان! با من نیایید، چرا که حقیقت با من است. عشق با من است. شعر با من نیست. راه شاعران دیگر است. 

و چگونه می توانند
مردمان پیراهنش
با او نیایند.


حلمی | کتاب لامکان

۰

لحظه ای بنشین بیا این کوی گرد

ای دل سرگشته ی هر سوی گرد
لحظه ای بنشین بیا این کوی گرد
آن همه آن سوی بودی، مرحبا!
حال باز آ طرّه ی این موی گرد

حلمی

دوبیتی حلمی - ای دل سرگشته ی هر سوی گرد


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان