سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

یکی خواهد آمد

اطمینان دارم هیچ چیز بعید نیست، و حتّی آزادی بر چنین مردمانی سخت در بند و عاشق غل و زنجیر خویش. حتّی اگر یکی از هر صدهزار بتواند خود را آزاد کند، بر هر یک از آن صدهزار یک پرتو از آن نور خواهد بارید. حتّی اگر یکی از هر صدهزار، مشعلی از عشق خالص در قلب خود بیفروزد، بر سینه‌ی هر یک از آن صدهزار اخگری خواهد نشست. 

آری، یکی خواهد آمد؛
هم او که در درون پیرهن‌هایتان در خاموشی به انتظار نشسته است. 

حلمی |‌ کتاب اخگران
یکی خواهد آمد |‌ کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم
امشب به نهان خمار دیگر بکنیم


بر زیر و زمان دو خطّ باطل بکشیم
در عالم جان هوار دیگر بکنیم


ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم


بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم


آنجا که سر فضول آدم نرسد
بر جان خدا قمار دیگر بکنیم


حلمی به میانه راه دیگر بزنیم
سر را به سر منار دیگر بکنیم

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم | غزلیات حلمی

۰

اخگران به پرواز می‌آیند

بوی چیست به مشام می‌رسد؟ بوی فساد و تباهی و ترشیدگی. بویی خوشِ به هنگامه‌ی مرگ و زاده شدن رسیدن.

خاموشی را تنگ در آغوش می‌گیرم و لبانش سخت می‌بوسم. عجیب نیست این همه ترانه‌های شکوهناک و این سپید‌ه‌دمانِ بی‌هنگام‌مست.

و باز پارسایان را به خویش می‌خوانم، به همه‌ی زبانها، به تمام رنگها، و از تمام جهانها و تمام جانها. گمشدگان را می‌خوانم و گریختگان را می‌خوانم، ستیزکاران را می‌خوانم و سپرانداختگان را، و با همه‌شان به یک زبان، از یک جهان و به یک جان سخن‌ می‌گویم: عشق.

اخگران به پرواز می‌آیند،
مباد به چنین وقتِ مبارک خفتن.
 
حلمی |‌ کتاب اخگران
اخگران به پرواز می‌آیند | کتاب اخگران | حلمی
۰

عشق شده‌ست کار ما، جوخه و کارزار ما

عشق شده‌ست کار ما، جوخه و کارزار ما
هر که بگفت عاشقیم هیج ندید یار ما
 
دوش کنار بسترم یار چه جلوه می‌نمود
گفت چه مانده‌ای دلا؟ باز بیا کنار ما
 
باز کرانه رفتم از کران بی‌کرانه‌ها
صوت به غرّشی مرا برد بدان دیار ما
 
من که ز وصل مانده‌ام روی زمین به سالها
در همه آسمان او شهره شده‌ست کار ما
 
هر چه بخواست را بگفت از قلم و زبان من
ماهوش خیال ما، ساقی گلعذار ما
 
شاهد فصل و خوابها باز به وصل می‌رسد
خوابرُوان کجاستید؟ باز رسد بهار ما
 
صبح نخست دیده‌ایم حال شب پسین چه باک
نیست شویم و پارپار از مه هستپار ما
  
حلمی از این پیاله‌ها باز به عاشقان رسان
روح غزل دمیده شد ازدم مُشکسار ما

عشق شده‌ست کار ما، جوخه و کارزار ما | غزلیات حلمی

۰

بخوان و برقص نگارا..

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمان‌کِش است و درمان است
به خاک نشسته‌ای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانه‌ای که در جان است

حلمی

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان | اشعار حلمی

۰

عزم دل چون می‌کنی..

عرش‌جویان را زمین بنگاه نیست 
منزل عشّاق در این راه نیست
عزم دل چون می‌کنی هشیار باش
چون خروج از راه دل دلخواه نیست

حلمی

عرش‌جویان را زمین بنگاه نیست | رباعیات حلمی

۰

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی می‌رسد
 
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمه‌خوانی می‌رسد
 
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتش‌فشانی می‌رسد
 
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی می‌رسد؟
 
ساقی مست از گوشه‌ای دیدم سلامی می‌دهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
 
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی می‌رسد
 
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پرده‌های رنگ‌رنگ صاحب‌زمانی می‌رسد
 
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان می‌روی، تخت روانی می‌رسد
 
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تن‌پرور جان و جهان چون استخوانی می‌رسد
  
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد | غزلیات حلمی

۰

رقص را می‌بینم

این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمی‌دانم و نمی‌خواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دست‌کم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید. 


لحظه‌ی شگفت زایش در پیش روست، انفجارها در پیش روست. مرگ‌ها، میلادها، رقص‌ها، شادی‌ها و شراب‌ها و شاباش‌ها در پیش روست. لحظه‌ی شگفت زایش، این بار نه از پیش، بلکه از هیچ. این بار همه چیز جور دیگری‌ست. 


رقص را می‌بینم که از دور آغوش عریان تپنده‌ی خویش گشوده است. موسیقی را می‌شنوم. اینها که می‌بینم مردمان فردایند، و این مردمان فردا، مردگان و عزاداران و به خاک و خون کشیده‌شدگان امروزند. ای مردمان فردا! این صبح شادمانه را عاشقان برایتان زاییده‎اند، در شبانی تلخ و تاریک و تباه. به شکرانه جامهاتان به سلامت عاشقان زنید و قدر دانید و شکر کنید و منّت گزارید که از این لحظه هیچ چیز بالاتر نیست.


حلمی | کتاب آزادی

رقص را می‌بینم | کتاب آزادی | حلمی

۰

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
 
ای با من من‌فرسا! جانان جهان‌آسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمی‌مانم
 
ای در تن تن‌فرسا! تنهایی و تن‌ها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
 
افسانه‌تر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
 
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادی‌ست که می‌جوشد از جان خروشانم
 
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
 
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این من‌من رقصانم
 
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که می‌خوانم
  
حلمیّ‌ام و نام‌آور، نام دگرم عشق است
آن وعده‌ی روحانی جاری‌ست به پنهانم

این من چه کند اینجا؟ | غزلیات حلمی

۰

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
 
وقت است به پا خیزی زین حادثه‌ی رخشان
بیدار شو دست‌افشان ای آینه‌ی ناساز
 
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
 
از عقل مصون گشتم در خرقه‌ی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جان‌پرداز


رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوش‌سوز و خراب‌انداز
 
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جان‌کندن مرگ‌آسا در حسرت فهم راز
 
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
 
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
 
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز | غزلیات حلمی

۰

جان نمی‌خواند جز این آواز روح

جان نمی‌خواند جز این آواز روح
در فلک پر می‌کشد با ناز روح
 
دل نمی‌گیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
 
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
 
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
 
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
 
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظه‌ی آغاز روح
  
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح

جان نمی‌خواند جز این آواز روح | غزلیات حلمی

موسیقی: Tchaikovsky - Hymn of the Cherubim

۰

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ..

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو 
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو


هم سجده‌ی محراب تو، هم چرخش مضراب تو 
هر صحنه‌ای هر گوشه‌ای بازیگر تاریخ تو


آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمه‌ی خون‌گشته بر خاکستر تاریخ تو


در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد 
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو


با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست 
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو


بی مرز در هر آسمان، از قلب حق تا بر زمین 
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو


آن خنده‌هایت، مرحبا! دیوانه‌ام، دیوانه‌ها! 
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو


وه این شب بی‌انتها، معراج ما، معراج‌ها! 
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو  | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان