حلمی | کتاب روح
سلام بر بیداران و سلام بر بیدارشوندگان.
سلام بر چشمانی که در بیداری نمیخوابند و در خواب بیدارند.
سلام بر آنانی که هر لحظه نواند و در هر لحظه در رنج نو شدناند.
سلام بر روحهای باستانی. باد که دروازههای راز بر آمادهترینان بگشایند.
خوشا آنان که در حجاب، آفتاب جوییدهاند و آنان که اگرچه خرقهها برانداخته، از دروازههای راز بیرون نتاختهاند. خوشا آنان که خوابگزاران و محرم رازهای خویش بودهاند و بدا بر ایشان که بی جذبهی یار نهان، عشوهی آگاهی کردهاند.
خوشا کافران اگر که به کافری عاشقانه مسلمان بودهاند،
و نکبتا بر آنان که مسلمانی به حلقه و خرقه بازیدهاند.
خوشا آنان که باور هر دقیقه تازه کردهاند
و خوشا چون خدا ندیدهاند از خدا خامه نریسیدهاند.
خوشا آنان که موسیقی در جانشان برپاست
و ستاره در چشمانشان پیدا.
حلمی | کتاب روح
آنگاه چشم میگشاییم و میگوییم: آنجا دیگر کجا بود؟ آن دیگر چه جهنّمی بود؟
آن؟ جهنّمی از من بر آمده،
آن؟ جهانی از من خاسته.
آنجا منم، اینجا منم، همهشان از من خاسته. هر چه در بیرون میبینم منم. آنگاه که درون را نجستهام و به درون راه نیافتهام و بردهی انکار و عصیان و انقلابم، هر کثافتی که در بیرون است، منم و منم و منم.
حلمی | هنر و معنویت
انضباط، میآفریند.
انضباط عشق، خلقت به پا میکند.
بیدار میشوم،
نگاه میکنم؛
ساعت، صفر است.
وقت آفرینش.
حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره میگرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم میسپارمتان ای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.
حلمی | هنر و معنویت
چرا؟ چه رنجهای سخت کشیدهاید و چه عرقهای روح ریختهاید و چه هدایای ارزنده تقدیم زندگی داشتهاید که پنداشتهاید شایستهی وصلهای بالایید؟ چرا؟ از شما چه بهشتها برآمده؟ چه نغمات بهشتی ساختهاید و چه رقصها از خون جان خویش بر زمین پست برآوردهاید که چنین حقیر سر به تکبّر افراشتهاید، جسم پست مقدّس پنداشتهاید و دیگران نه به راه حق، بلکه به خویش خواندهاید؟
من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بیشرافتیها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنسها، ناجنسها نمیشناسم. من چنین پستان از خویش نمیشمارم.
عشق راه نامعمولیست، باید راه نامعلوم رفت. باید ندانست و تسلیم بود و رفت. باید جان را به راه داد و امن و گرم به فراموشی سپرد. باید گفت آنچه نباید گفت را، و کرد هرآنچه نباید کرد.
موسیقی: (Oceanvs Orientalis - Yol (Edit
باد میآید و باده در سر میشکفد. باد میآید از جانب خدا، غم میرود، شعف در رگ میشتابد و شکر قدر میگسترد. شکرانهات ای خدای وصل! ای فصلهای بیخطاب و ای وصلهای ناگریز! چنان مردنی چنین میلادی میطلبید.
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه که روح از انسان فرا میخیزد و در خدا با خویش روبرو میشود. آنگاه آن یگانه، آن هنرمند اعظم، خلّاق بیحد، در جان بانگ بر میدارد: «ای تا بدینجا آمده! جرأت کن و همچون من باش!»
وه، چنین جرأتکردنی! چنین جرأت تا بدینجا آمدن، چنین جرأت تا همچو تو شدن! خلقتی به طول انجامید تا بدینجا رسیدن، خلقتی به طول انجامد تا همچو تو شدن. چنین صبوریها باید به جان خرید، چنین رنجها!
آنگاه پردهای از خلاء به پیش میکشد، میگوید: «خلق کن! رقم بزن! جرأت کن، مرا بودن را بیازمای!»
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه، که جان را تاب میسوزاند. لحظاتی از روح گذشته، از لامکان برآمده، و حال میگوید: «اینک زمان خلّاقی!».
حلمی | هنر و معنویت