سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

طریق خامشان..

طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشمهای تو
طریقی سوی یزدان است

حلمی

طریق خامشان طی کن | دوبیتی | حلمی

۰

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت


چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت


کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفت‌رنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت


گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت


گاهی به گرد خانه‌ای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت


دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت


حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت


افسانه‌های روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی..

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

۰

سخن نو گفتمت، این نو نثارت

چه‌سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت


خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت


برو ای دل مباش این‌سان پریشان
به سر آید شبان انتظارت


حریفی طعنه‌ای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:  


مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت


جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت


ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت


چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت


زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت


خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت  

چه‌سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟ | غزلیات حلمی

۰

باز رسیدیم به کوی دوام

باز رسیدیم به کوی دوام
مشغله شد مشغله‌ی عشق و جام


باز رهاییم ز دنیای پست
در ره عشق‌ایم به نوش و خرام


مقدم بی‌سایگی و خاصی است
پاک ز خسّ و خش و خاک عوام


خانه‌ی آزادی و بی‌مردمی‌ست
این وسط شعله‌کش مستدام


گوشه‌ی چشم تو رسیدیم باز
فارغِ از هر طلب وصل و نام


باز سزاوار خداییم ما
در ره رقصان طرب‌خیز شام


حلمی از این لحظه بهی لحظه نیست
لحظه‌ی مستی و خروش و قیام


لحظه‌ی مستی تو تعلّل مکن 
نام خدا عشق بگوید سلام

باز رسیدیم به کوی دوام | غزلیات حلمی

موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها

۰

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم
یک جام بگیرانم زان باده‌ی جان‌سوزم
 
در مملکت ساقی شاهانه به جان آیم
می‌بانگ صبوحی را در صبح بیان سوزم
 
برخیز و دو جام آور زان باده ی جان‌پرداز
صد جان و جهانی را تا در دم آن سوزم
 
آن میکده‌ی جاندار انسان خداپیماست
او تیر زند هر دم، من نیز کمان سوزم
 
او وصل نمی‌بخشد، پس وصل چه می‌خواهم
زین آتش روحانی دیگر به چه سان سوزم
 
او دست نمی‌گیرد، پس دست چه کار آید
تا کی به کجا خواهد این گونه روان سوزم
 
شاهم وَ گدا خواهد، خندم وَ عزا خواهد
در گریه همی خندم زین شرط امان‌سوزم
 
پیمانه شدم از بس لبریز و تهی گشتم
از خویش هر آنی و هم از دگران سوزم
 
کو بال که بگشایم، کو راه که بگریزم
او گوشه بر افروزد، من نیز میان سوزم
 
چون باد گذر کردم بر آتش وصل او
آتشکده شد عالم زین شعر زبان‌سوزم
 
عشّاق جهان بردم از جلوه و نو کردم
وادی ادب را از اوصاف گمان‌سوزم
  
از خویش گذر کردم، زین صافی دُردی‌سوز
حلمی که چو دُردی سوخت، من نیز چنان سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم | غزلیات حلمی

۰

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟
بیداری و این شام رویا به چه می‌ارزد؟
 
ای بی‌همه جامی ده تا بی‌همه گردم نیز
این با همه بودن‌ها دردا به چه می‌ارزد؟
 
گشتیم دو صد منزل این چرخ تغابن را
صد شادی و اندوهان ما را به چه می‌ارزد؟
 
بگذار شب آدم تا صبح نپاید هیچ
امروز چو شد از دست فردا به چه می‌ارزد؟
 
یک جرعه چو نوشیدم زان باده چنین گفتا:
ناداری و صد گنج دارا به چه می‌ارزد؟
 
خوش باد دمی از عشق، آتش‌زن و پرواکش
در روح چو پر گیری پروا به چه می‌ارزد؟
  
حلمی نهان‌پیما زین خاک گمان پر کش
تو روح جهان‌گیری، اینجا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: Black Pumas - Colors 

۰

باد می‌آید از جانب خدا

باد می‌آید و باده در سر می‌شکفد. باد می‌آید از جانب خدا، غم می‌رود، شعف در رگ می‌شتابد و شکر قدر می‌گسترد. شکرانه‌ات ای خدای وصل! ای فصل‌های بی‌خطاب و ای وصل‌های ناگریز! چنان مردنی چنین میلادی می‌طلبید.


رمضان را عاشقان به عرق ناب افطار بشکنند. روزه‌دارن ترک شراب نگویند، که چنین ترکها نارواست و شرک است و دشمنی. سحر با آفتاب عشق برخاستن و شب تا به دیرهنگام با جامهای رقصان به سر کردن. 


ما را دین راستی‌ست. ما این و آن نشناسیم. حقیقت در دست است، لیکن به سویش باید روان شدن. اوراق عشق در جان است، لیکن به سویشان باید شتافتن. 


عرق می‌ریزد از جان،
یعنی وقت رسیدن است.


حلمی | هنر و معنویت

باد می‌آید از جانب خدا | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی
تو کشتی هیچ‌گشتگان می‌رانی


عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره می‌پزد پنهانی


خاموش نشسته‌ام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی


لب‌بسته ز آسمان سخن می‌گویم
بر روی زمین سست بی‌ایمانی


زاهد که به باد کبر دی می‌خندید
امروز وی و مساحت ویرانی 


هر کلّه‌ی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی


خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشته‌ی آبانی


افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه می‌کشید عصیانی


آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی | غزلیات حلمی

۰

رسته‌ام از کمال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی
از حروف قیل و قال انسانی
 
از جهات بی‌ثبات زوال
از جنوب و از شمال انسانی
 
چون که برجسته‌ام به قامت روح
باک نیستم از رجال انسانی
 
زحمت عمرها بسی بردم
تا که شد پاک سال انسانی
 
هر کسی ریسمان خود بافد
در پی اتّصال انسانی
 
من ولی غرّه‌ام به حالت خویش
غرقه در ارتحال انسانی
 
حلمیا چشم حال خود وا کن
بسته کن چشم و چال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسان‌ات را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Katil — Kham-Khama

۰

تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورم

تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورم
تو جمعی و من فردم، بنگر که چه منصورم


مجبوری و آزادم، بی‌جایم و شهبادم 
تو خلقت اندوهی، من خالق مسرورم


از خویش برآرم دست، از خویش شوم سرمست
تو با دگران شادی، من بی‌خود خودجورم


شاید که به شهر خویش یک سایه ز من یابی
تو سایه ز من پوشی، من قابله‌ی نورم


من موسقی‌ام ای دل، آن موسقی رقصان
نی زین هی‌و‌هی‌بازان، آن موسقی دورم


تو تارک این‌ها شو، برخیز تو اینجا شو
فارغ ز کجین‌ها شو، برخیز به دستورم


پیغمبر دل گوید حلمی سر خُم کج کن
کاین باده‌ی مستورم، وین محشر مشهورم!

تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورم | غزلیات حلمی

موسیقی: Follia - Hesperion XXI and Jordi Savall

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان