سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در مقام مهر

در اینجا بودن به منزله‌ی رهایی‌ست،
و این مسیر را‌ تنها با قلب پاک می‌توان پیمود.

در مقام یک کُل، اینجا و در این لحظه، در درون زندگی، بر فراز زندگی می‌ایستم و از کُل به کُل می‌نگرم.

زمان آفتابی شدن است.
در ظلمات چشم می‌بندم،
و در مقام مهر فرامی‌خیزم.

حلمی | کتاب اخگران
مقام مهر | کتاب اخگران | حلمی
۰

عمرش دراز باد!

فرهیختگی به سخن، و سخن به خاموشی.
سخن ناب از دل اخگران خاموشی فرامی‌خیزد، به بهای دردناک‌ترین و سهمگین‌ترین لحظاتی که در خاطره‌ی هیچ بنی‌بشری نیست.

زیستن در جهان، ملاقات با خویشتن است. این خویشتن دور و دراز، این تناسخ صدهزار سیّاره‌ی صدهزارهزار ساله. این چنین زیستنی از سنگ تا انسان، و از انسان تا آن ماورا که در هیچ خیال نیست. این چنین تاریخی مهیب.

از نیای آتشم. بالهام باد است. در جامه‌ی خاک، تن لطیف غریبانه می‌کشم و به سلامت‌باد آن هستی بی‌خدشه‌ی هماره حاضر در رگ‌رگان وجودم، جام حیات بالا می‌آرم: عمرش دراز باد!

حلمی | کتاب اخگران
سخن ناب | کتاب اخگران | حلمی
۰

خفته‌ی واداده را رقصان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم 
کار جانان را بدانم، آن کنم


لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم


خش بیفتد بر دل تنهایی‌ات
آسمان را با زمین یکسان کنم


تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم


شاهد بی‌سایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم


تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم


گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم  | غزلیات حلمی

۰

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی


ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی


سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی


نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی


آنسوی جام که از جام بدان بام رهی‌ست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی


گوش کن زمزمه‌ی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی


روح بخشنده شو تا ذرّه‌ی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی 


دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌ | غزلیات حلمی

۰

مرگ و میلاد خدا

بی‌شک که باید بتوانم به نیکی بمیرم تا بتوانم به نیکی زندگی کنم. و نیز به عکس، بایست بهر نیکو مردن به نیکی زیست.

بی‌شک این خلقتی تباه هست، هرچند بس زیباست. 
بی‌شک خداوندگار این خلقت را می‌بایست یابید و به آهستگی بر سر شانه‌اش زد و به صراحت در چشمانش نگریست و به رسوایی گفت: آفرین!

بی‌شک این خداوندگار بایست به نیکی بمیرد تا بتواند به نیکی برخیزد و زندگی کند، و نیز به حق، آن خداوندگار منم!

حلمی | کتاب اخگران
مرگ و میلاد خدا | کتاب اخگران | حلمی
۰

سخن اشتعال

سخت‌تر، آن است که مست باشی و کلام شمرده به زبان آری، تا که هوشیار باشی و سخن گزاف. دشوارتر است نبودن و سرودن، تا بودن و ناگواری خویش با جهانیان نشخوار نمودن.
 
بعید است آتش نامنتها را از جان گذراندن و با زغال گداخته در دهان، نَسَق خاموشی کشیدن و محال را در حال شکوفانیدن و سخن اشتعال گفتن.
 
و ما هیچ‌کسان
به زمان هرگز
همیشه چنین می‌کنیم.
 
حلمی | کتاب اخگران
سخن اشتعال | کتاب اخگران | حلمی 
۰

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
 
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه می‌لافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبان‌گیرم
 
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
 
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
 
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو می‌بینی صد گونه به تأثیرم
 
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهان‌گیرم، با شرّ تو کی میرم
 
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعه‌ی پیرم
 
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
 
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران می‌گو از باده‌ی تنویرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم | غزلیات حلمی

۰

ندانستی هنوز..؟

سبو نیست. باده نیز نیست؟ باده که هماره هست. 
آدمیزاده نیست. روح نیز نیست؟ روح که هماره هست. 
صورت نیست. سیرت نیز نیست؟ سیرت که هماره هست.
نور نیست. آوا نیز نیست؟ آوا که هماره هست.

ندانستی هنوز پس از صد هزار قرن،
یکی بِه از صد هزار؟ 
هیچ بِه از همه؟

حلمی | کتاب اخگران
ندانستی هنوز..؟ | کتاب اخگران | حلمی
۰

ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم

ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم
ای روح بخیز تا که عصیان نکنم


نامردم اگر به وقت مستی دل را
در طایفه‌ی هزاردستان نکنم


در طایفه‌ی هزاردستان جان را
نامردم اگر به سان جانان نکنم


بر قلّه که وقت همچو توفان گذرد 
بیعارم اگر که کار توفان نکنم 


چون باده تویی درِ غریبان نزنم
چون خانه تویی به حلقه اسکان نکنم


آسان نکشم دست ز پیراهن خاک
تا جام منوّر تو رقصان نکنم


حلمی‌ ز سرای پاک آتش چو گذشت
نامردم اگر دمش گلستان نکنم

ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم | غزلیات حلمی

۰

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم
آنسوی دلِ عالم می‌چرخم و می‌گردم
در مستی بی‌پایان، هر آن به دمی از جان
می‌گردم و می‌خوانم: منْ دل، دل و منْ دم دم

حلمی

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم | رباعیات حلمی

موسیقی: Prequell - Part XV

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان