سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

کاویانی پرچمی در عمق شب

کاویانی پرچمی در عمق شب | غزلیات حلمی

کاویانی پرچمی در عمق شب
می‌خرامد در عروق شهر تب


تا رسد آن لحظه‌ی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب


مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی‌ وجود و بی نسب


گرد تا‌ گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و‌ تخته‌ی میر غضب


تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب


می‌وزد آهسته در نجوای باد
می‌سراید نرم‌نرمان از طرب


نیمه‌ره بر خوابگاه‌‌ کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب


دید حلمی شعله‌گون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب

۰

زین پارسی که گفتم..

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد | غزلیات حلمی

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد


جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد


رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پرده‌خوان شد


حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد


من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد


رمزی‌ست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد


حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد

۰

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
 
یارا نظری افکن بر این تن بی‌پیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
 
افسانه‌ی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
 
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
 
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح هم‌آوایم
 
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیه‌ی خامش صد گونه به هوهایم
 
از چیست که می‌گویم وصف تو به صد تعبیر؟ 
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
  
حلمی چو سَحوری زد در کوچه‌ی بی‌خوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم | غزلیات حلمی
موسیقی: Prequell - Part V

۰

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان
موج کف‌آلوده بین از نفس عاشقان
 
روز و شب از باده‌ات جام لبالب کشم
شعله کشد زین سبب رنج دمادم ز جان
 
سالک خاموش تو حاضر درگاه توست
هر که بخواند تو را رخ بنماید عیان
 
خاطر مستت مرا راست بدان جا بَرَد
کز شرر سینه‌ام جلوه نمایی نهان
 
کی تو بخواهی مرا نام خدایی دهی؟
فاتح رویای جان! نام رهایی بخوان
 
هر که ندارد دلی مست و پریشان دوست
رخ ننماید بر او پادشه خسروان
 
ثروت اندوه ماه باد ببرده‌ست و آه
شادی مستانه خواه شعله‌زن و بی‌امان
 
حوروَشان ازل چون گذرند از رهی
زان ره آهن‌گداز گام بسوزد چنان
 
سکّه و گنجش مخواه گر تو به ناز عادتی
هر که به ناز آیدش رگ زند و استخوان
 
نعره‌کش آ و خموش، دردکش و خنده‌نوش
زخم و کبودی بپوش چون شه جنگاوران
  
ساقی بحر ازل باز فشانَد غزل
دُرّ گران صید کرد حلمی صاحبقران

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان | غزلیات حلمی

۰

به تو می‌نگرم

به جهان می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به خویش می‌نگرم؛‌ این شکلی از توست. 
شکل خویش بر جهان می‌فکنم. 

به کوهها می‌نگرم، شکل کوهها می‌شوم.
به دریاها می‌نگرم، شکل دریاها می‌شوم. 
به آسمانها می‌نگرم، شکل آسمانها می‌شوم.
به خاک می‌نگرم، خاک می‌شوم. 

به تو می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به تو می‌نگرم؛ تو می‌شوم. 

حلمی | کتاب اخگران
به تو می‌نگرم |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

حماسه خبر نمی‌کند

حماسه خبر نمی‌کند، چنان چون جاودانگی.
آفتاب خبر نمی‌کند و نیزه‌زاران گندمگونش در شعف‌گاهان سحر.
کوبه خبر نمی‌کند که کی می‌زند و ترانه‌ی آمدن سر می‌دهد. 

خروش خبر نمی‌کند،
و سپیده‌ای که در شب دست در حال روییدن است. 

حلمی | کتاب اخگران
حماسه خبر نمی‌کند | کتاب اخگران |‌ حلمی
موسیقی: Chris Rea - E
۰

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه ساده‌تر گیر
 
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
 
چندیست بختک تن تاب نهان بریده‌ست 
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
 
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُرده‌ش سوی سحر گیر
 
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب 
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
 
این خلوت خمیده چون قامت الف کن 
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
 
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده 
ای جان تو قصّه‌ی دل زین خامه معتبر گیر 

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر | غزلیات حلمی

۰

چشمی‌ست در نهانی..

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمه‌سار نور و اصوات آسمانی
 
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی
 
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازه‌ها گشوده زان عشق جاودانی
 
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی


رفتیم و مست‌مستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هستِ نیستانی
 
هرگوشه‌ای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تن‌تنانی
 
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
 
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
  
حلمی چو جام بگرفت شعر از نو نام بگرفت
سلطان حق چنین گفت، آن روح باستانی

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی | غزلیات حلمی

۰

جرعه‌ی مردافکن

مگر به یک جرعه‌ی مردافکن بتوان از این مهلکه‌‌ی شرورانه گریخت، که به هر سو نظر می‌فکنی: دروغ، دشمن، خشکسالی.

دروغ تاج بر سر نهاده و بر مسند نشسته است، و همه شروران و دشمنان خانه‌زاد، فرزندان دروغ. فقر از دروغ، دشمنی از دروغ، خشکسالی از دروغ. 

مگر به یک جرعه‌ی مردافکن بتوان بدین مهلکه‌ی شرورانه فرو آمد و مذهب دروغ و حکومت دروغ و مردم دروغ از ریشه کند.

حلمی | کتاب اخگران
به یک جرعه‌ی مردافکن | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

تا عمر هست..

تا عمر هست جسم تخمیر می‌کنم و روح بر می‌کشم. تا عمر هست کوتولگان هیزم می‌کنم و اخگران پرواز می‌دهم.
تا عمر هست - این تنهایی عظیم بی‌انتها -، آسمان در آغوش می‌کنم، ماه در آغوش می‌کنم، خورشید در آغوش می‌کنم و با تمام جان خویش بر زمین می‌کوبم و از زمین سرد کوبیده‌ی نامروّت، عشق، آزادی، بخشایندگی و راستی فراز می‌کنم. 

تا عمر هست؛
این برکت بی‌حدّ ناممکن.

حلمی | کتاب اخگران
تا عمر هست | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

سر بیفراز

سر بیفراز به فروتنیِ به گفته درنامده! 
سر بیفراز به خاموشیِ در اهتزار، به سکوتِ در گفتگو!
سر بیفراز به عدم که درازنای دم است!
سر بیفراز به آسمان و بگو در این ثانیه‌ی ناممکن:
"این منم روح در کالبد آدمی، در جستجوی حقیقت، در هراس از هیچ! این منم آفتاب، این منم آتش، در شبی که از هیزمش روح می‌تابد و عشق می‌تراود."

سجده مکن بر زمین زار!
سر به دیوار کوبیده مکوب!
به صلیب زنگ‌آرمیده دل مدار!
سر بیفراز به آفتاب تفیده،
و در این لحظه بگو به آواز سرخ بی‌انتها:
آن آواز
آن آفتاب
آن سرخ
آن تفیده
آن بی‌انتها منم!

حلمی | کتاب اخگران
سر بیفراز | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

آتش پارسی

آتش پارسی | کتاب اخگران | حلمی

آنگاه که مسکینان و مسلمین دنیا خفته‌اند و قَدَرقدرتان آزادی از آتشدان روح به میدان خاسته‌اند، در بالاترین مداری که در آن هیچ کس خفته نیست و هیچ کس در تمنّای ریسمان و بند، حریصان در دوزخ درون در حال سوختن و بی‌آوازان در رویای قتل نور و موسیقی، ققنوس به آهستگی در زیر خاکستران خویش پر و بال می‌جنباند، به آرایشی نو در تناسخ هزاره.


رأس ساعت صفر؛
آتش پارسی. 


حلمی | کتاب اخگران

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان