چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
اخلاقیات، تقوا، تعّهد، ایمان و عمل صالح تا زمانی که عشق نیست هیچ کاری نمی کنند. تنها عشق که کیفیّتی بی مزد و منّت و بی چشمداشت دارد می تواند در این کالبد زیبا امّا خفته ی اخلاقیات نفس حیات بدمد و به حرکتش اندازد. عشق خود حرکت است، جوهر حیات است، نفس خلقت و دم خلّاقیت است و بی عشق برترین سجایا جز الفاظی در کتاب نیستند و برترین اخلاقیات جز مجسمه ای مرمرین و شکیل، که با پتک آهنکوب شرارتهای نفس انسانی فرو می ریزند.
پس عشق را دریابید ای بی چرا زندگان، که عشق دلیل بی دلیل زندگی ست، و عشق را دریابید ای واعظان فلسفه های رنگین و ای مغزهای چریده ی سنگین، و عشق را دریابید ای مؤمنان سرای سایه ها و آستانهای بی دوست. عشق را دریابید تا از کتابها فراتر روید، از صحن ها بگذرید و از گنبدها برخیزید. عشق را دریابید که کلید دروازه های آسمان و عمل است. آن گاه لب از هرزه سخنان بی عمل فرو خواهید بست و به «راه» خواهید افتاد.
حلمی | کتاب لامکان
افلاک خدا چو دم به دم می گردم
هر لحظه ز خود چو شمع کم می گردم
از آتش دوست چون عَلَم می گیرم
هر ثانیه بیشتر عدم می گردم
حلمی
آنگاه که سالک به تمامی خود را شناخت «عاشق» می شود. و عاشق می گوید: «من در مشت خودم، جهان در مشت من است.»
حلمی | کتاب لامکان
چیست عاشق؟ ذرّه ی قائم به ذات
فارغ از این چرخ میلاد و ممات
چیست عاقل؟ ذرّه ی گم در هوا
بنده ی عادات و آداب و جهات
حلمی
بزن ای قلب خون جوشیده ی من
بپاش این خوشه های چیده ی من
چه زیبا می زنی در قلب عشّاق
ترنّم های آراییده ی من
تمام عالم از عطر تو پر گشت
الا ای دلبر خندیده ی من
تو را می بینم و می میرم از عشق
شه حاضر درون دیده ی من
تو را می بوسم و می پوشم از خلق
چنین شد قسمت پوشیده ی من
بزن خوش می زنی ای پنجه ی دل
بخوان از قامت تابیده ی من
سراسر موسقی و نور بادا
جهان از ثروت پاشیده ی من
قلم در دست حلمی روح بارد
ز جابُلقای مه بوسیده ی من
عشق همه را در هر آنچه هستند پابرجا تر کند. شکّاک را شکّاک تر کند، عاقل را عاقل تر کند و ابله را ابله تر. هر که به سوی عشق آید در هر آنچه که هست فزونی بگیرد.
عشق به هر کس دستی بدهد و پی تقدیرش روانه کند. دانشی را دانشی تر کند، مذهبی را مذهبی تر، فلسفی را فلسفی تر. خواب را به خواب فروتر کند و بیدار را اقالیم بیداری بالاتر بگشاید.
چرا که عشق می خواهد همه تقدیر خود به سرانجام برند، می خواهد همه در آنچه هستند بهترین باشند. پس طبیب را طبیب تر کند و مریض را مریض تر. چرا که تا روز به نیمه نرسد و شب به انتها، «کار» انجام نشده است.
و می پرسی پس عشق دروازه بر که می گشاید و که را با خود نگه می دارد؟ عشق، تنها عشق را با خود نگه می دارد.
حلمی | کتاب لامکان
چو سفر کنم به چشمان تو ای هزار گیسو
بکَنم عبای جانم به دو بانگ مست یاهو
به قبای استعاره، به فلات پنج قاره
بِکِشم کمان جانم، بکُنم کمانه هر سو
چو سفر کنم بدانجا که عدم ندید هرگز
تو بگویی ام به تسخر که کجا و کی کجا کو
چو وصال عشق گیرم چه خصال عشق گیرم
چه بگویت چه سانم؟ تو مرا ببین و برگو
تو تو را تو را بگویم که تو خاصه رمزدانی
چو گمان وصل داری مکن این گمانه در جو
شه مُلک خویشتن شو، تو برون ز خویش و تن شو
بنشین و ذکر حقّ گو به میانه ی دو ابرو
بتکان عبای جانت ز غبار خاک و خاشاک
بنگر به خویش در روح و بنوش نوشدارو
گذر از خیال انسان که همه فریب و ننگ است
چه هوالحقی ست جان را، همه اوست جانِ جان او
حلمی از خدای نسرود که خدا ز خویش بسرود
به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو
مرا از خود فراغت شد این دوستان ببینم. این دوستان خود را دیدند، مرا ندیدند. یکی خواب خود دید، یکی خشم خود، یکی خانه ی خود. یکی با دوست نشست دشمن شد، یکی با دشمن دوست. آنگاه دانستم من در میان نیستم. پس دانستم سفر به کمال انجامیده.
پس برخاستم آفتاب شدم. بنشستم آب شدم. دویدم باد شدم. زبان باز کردم زبانه کشیدم آتش شدم و در همه سو گستردم. شب بودم و بس ستاره اندوخته بودم، همه شبان و همه ستارگان وانهادم، از آستین خدا بیرون آمدم و بر پیشانی اش ستاره شدم.
حلمی | کتاب لامکان
"تحمّل بزرگی برای کوچکان سنگین است، چنانچه تحمّل نور برای شبزده. آن که بزرگی ندیده، آنکه افتادگی، خاموشی، دوستداری، عشق و آفتاب ندیده، چگونه آن دم که دید آن را بشناسد؟ آن که در عمق شب خوابیده چگونه با آفتاب دوستی کند؟
او که در سکون است، چگونه با حرکت آشتی کند و او که با سقوط پیمان بسته چگونه به صعود خیال کند؟ چگونه برخیزد یک فقرات قوزیده و چگونه بال بگشاید او که پرواز را کفر می داند و از اوج بیزار است؟ چگونه این سنگ ها بشکنند و این عمارتهای وهم چگونه فرو ریزنند؟ و چگونه ساز برقصد و موسیقی آواز گیرد؟"
در خلأیی عظیم با خود چنین پرسیدم و پاسخ چنین آمد:
«آنجا که عشق سر بر کند چون و چگونه فرو ریزد.»
حلمی | کتاب لامکان
Painting: Glacier, by Tomasz Alen Kopera