سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

دل را سوختن مشغله است

ای دریغ از من که روزی اینان را تنگ در آغوش می‌فشردم، مگر که هنر آموزند و راه و رسم زندگی. ای دریغ از من و سخت افسوس و دو صد ناسزا بر من، که روزی ایشان را تنگ در آغوش فشردم، مگر که کودنانِ شر خیر آموزند و به روشنی برخیزند.


نه، نه، دریغ گفتن ناسپاسی‌ست و شکرانه ناگزاردن. لیکن افسوس و در آنِ دل‌ نه هیچ افسوس، که چنین که می‌باید رواست.


دل از خویش می‎سوزد.
 دل می‌باید که بسوزد،
چرا که دل را سوختن مشغله است.


حلمی | هنر و معنویت

دل را سوختن مشغله است | هنر و معنویت | حلمی

۰

خود را رسیده می‌رقصم

شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند. 
روی خود از خلق پوشانده‌ام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.


مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بی‌نوایان نشانده‌ای. هر چند این را خود خواسته‌ام. مرا در جهت معکوس خویش نشانده‌ای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانه‌ای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواسته‌ام.


تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند. 
خود را رسیده می‌رقصم.


حلمی | هنر و معنویت

خود را رسیده می‌رقصم | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Alexander Scriabin - Symphony No.2

۰

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوه‌گاه دوست
 
بلوای اندرون رخصت نمی‌دهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
 
قلبم که دیرگاه بی‌واژه می‌تپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
 
این کیست جامه‌ام صد گونه می‌درد
هر گونه می‌رود فارغ ز جستجوست
 
از آب دیده‌ام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
 
از جام کهنه‌اش نوشم به هر دمی
نقشش چو باده‌ای، جانش یکی سبوست
 
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
 
در پیش چشم او از خود چه دم‌ زدن
جان مست باده‌اش بی خود به های‌و‌هوست
  
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانه‌ی مگوست

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

بر آسمان شهره شدیم

ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم،‌ آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیت‌ها ندادیم و با آیین‌ها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیش‌تر از بالا خوانده شده بودیم.


هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان. 
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت می‌بایست در پاش هزار دامن و سر باختن.


ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم،
امّا بر آسمان شهره شدیم.


حلمی | هنر و معنویت
بر آسمان شهره شدیم | هنر و معنویت | حلمی
۰

رسته‌ام از کمال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی
از حروف قیل و قال انسانی
 
از جهات بی‌ثبات زوال
از جنوب و از شمال انسانی
 
چون که برجسته‌ام به قامت روح
باک نیستم از رجال انسانی
 
زحمت عمرها بسی بردم
تا که شد پاک سال انسانی
 
هر کسی ریسمان خود بافد
در پی اتّصال انسانی
 
من ولی غرّه‌ام به حالت خویش
غرقه در ارتحال انسانی
 
حلمیا چشم حال خود وا کن
بسته کن چشم و چال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی | غزلیات حلمی

۰

خوشم از آنکه موج جان بخیزد

خوشم از آنکه موج جان بخیزد
خوشم کشتی دلِ توفان بخیزد


خوشم از مردن و از تازه جستن
خوشم با درد تا درمان بخیزد


مرو ناخوش ز پیشم ای دل خون
بتپ تلخیده تا قندان بخیزد


غریبی پیش گوشم دوش می‌گفت
هر آیینه که شب رقصان بخیزد


سحر روح دگر از تخت جستم
چنان اینی که فردا آن بخیزد


بگفتی راه و گفتم راه این است
تو ویران گشتی و ویران بخیزد


بهُش حلمی که این ره خواب‌گیر است
هر آنی لشکر عصیان بخیزد

خوشم از آنکه موج جان بخیزد | غزلیات حلمی

Loga Ramin Torkian and Azam Ali - Feathers of Fire

۰

خلّاق تنها خلّاق را به خود می‌پذیرد

خداوند ذات خلّاق است، و خلّاق تنها خلّاق را به خود می‌پذیرد. معنویت به تنهایی به یک گوشه‌‌ نشستن و ذکر گفتن نیست، بلکه از خود بیرون رفتن، دیدن، شنیدن، آموختن و به کار بستن است؛ آموختن شیوه‌های خلّاق، هر بار زاویه‌ی نگاه را تغییر دادن، بالاتر بردن و دوباره به همه چیز از نو نگریستن است، رنج سخت جرأت کردن و آموختن را به جان پذیرفتن، هر بار زایمان دردناک آگاهی را به جان خریدن. در آن راه که دردی نیست، رشدی نیست، مردی نیست. 


پیراهن پاره کردن، هر بار و هر بار، و آموختن و آموختن، به تکرار و تکرار. از فکر و ذکر چیزی نو درآوردن و به جهان عرضه کردن. دستان دعا را پایین آوردن و دستان بخشنده را در جای خود کاشتن! سفر روح بیرون رفتن است، آزمودن و خطا کردن است، و به کار بستن راههای نوست. 


عارف، عابد نیست، بلکه رهروی خلّاق زندگی‌ست، و راه عشق نه راه زهد و عبادت، که راه هنر است، هنر عشق را دریافتن و به روشهای نو به جهان عرضه کردن.


حلمی | هنر و معنویت

راه عشق؛ زایمان دردناک آگاهی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Estas Tonne -  Between Fire & Water

۰

ریشه‌هایی بیرون از جهان..

ریشه‌هایی بیرون از جهان کاشته‌ام، و سازهایی بیرون از زمان نواخته‌ام. بیرون از مکان رسته‌ام. از بیرون بوده‌ام، در بیرون به سر می‌برم و به بیرون بازمی‌گردم، و همه‌ی اینها از درون می‌کنم.

حلمی

ریشه‌هایی بیرون از جهان .. | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Vas - In The Garden Of Souls

۰

سرنگونی و دل‌افرازی

بالا بود، نه در مقام دل، که در مقام جاه. به دیگران به دیده‌ی حقارت می‌نگریست. جز خود و دوستدارانش نمی‌دید. سر نگون می‌کرد به کوچکی. دل نمی‌افراشت به عظمت، به فروتنی. 


پایین بودم، نه در مقام دل، که در مقام جاه. بر او و پیرامونش برابر نگریستم: هیچ ندیدم! تاج افتاد و تخت فروپاشید.  


سر نگون نکردم به کوچکی؛
دل برافراشتم به عظمت، به فروتنی. 


حلمی | هنر و معنویت

سرنگونی و دل‌افرازی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Estas Tonne - Sound &‌ Silence Experience 

۰

مپنداری که شب آسان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید


چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید


چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید


به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرّحمن بزاید


بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خون‌افشان بزاید


بدین ساعت که جان از رنج توفید
شه‌ام گفتا شبان این‌سان بزاید


شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید


به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Shye Ben Tzur - Sovev

۰

مبارک باد این شکست!

پیروزی بزرگ آن است که شکست بزرگ به همراه آورد. آه ای شکست بزرگ! ای فروریختن! آه ای زوال! بیا و ما را فروتنی بیاموز. ما را آفتاب بیاموز و سکرات ظلمت به پایان بر. 


آنچه می‌آموزاند شکست‌هاست،
آنچه برمی‌خیزاند افتادن‌هاست،
بس مبارک باد این شکستن و این افتادن! 


حلمی | هنر و معنویت

مبارک باد این شکست! | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی:‌ Sayat Nova - Tamam Ashkhar

۰

ما را به غم هزاره بتوان دیدن

ما را به غم هزاره بتوان دیدن
در ظلمت شب ستاره بتوان دیدن
 
گر رحمت عاشقان به جایی گیرد
آن آینه را دوباره بتوان دیدن
 
آن سایه که دیده‌ای ز من هیچ نبود
این نور به انتحاره بتوان دیدن
 
آن شعله‌ی جان من تو را آتش زد
آخر تو مرا چه کاره بتوان دیدن
 
آهنگ تو را شنیده بودم پنهان
آن صورت خوش هماره بتوان دیدن
 
معنای من از چنان توئی پنهان نیست
بادا که ورای استعاره بتوان دیدن
  
حلمی به تو مستی طریقت بخشید
پیمانه به یک اشاره بتوان دیدن

ما را به غم هزاره بتوان دیدن | غزلیات حلمی

موسیقی: Henry Purcell - The Indian Queen

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان