سوی تو آوارگان در هر جهانی کوبهکو
مردمان آفتابی در پیات دیدارجو
سازهای روح را بر بیکسان بنواز خوش
وصلهای عشق را بر خاضعان برپای گو
سوی تو آوارگان در هر جهانی کوبهکو
مردمان آفتابی در پیات دیدارجو
سازهای روح را بر بیکسان بنواز خوش
وصلهای عشق را بر خاضعان برپای گو
سخن آمد ز دخل بینهایت
به خرج عشق گردد از بدایت
سخن آمد خرابان فاش دانند
که جان میگیرد این دارالغرامت
سیاق سالکی انکار دنیاست
سر آری ندارد مرد طاقت
دلی توفیده از رنج هزاران
سری شوریده در شطّ مرارت
تمام عالم از چشم تو پیداست
عجب خوندیده این چشم شهادت
همه هستی به دوشم دوش بردم
سر پایان ندارد این خلافت
سخن آمد چو حلمی از میان شد
خوشا این آفتاب و این لطافت
چو به کار قتل خویشم همه در حیات عشقم
بیخودی چو قسمتم شد همه در جهات عشقم
سوی من نگیرد آدم که سویی ندارد این کم
من سوی شما بگیرم که دم نجات عشقم
به شبان به روح خیزم که زمامدار روحم
به زبان روح گویم که شه فلات عشقم
زاهدان و حلقهبازان هر شبی به جوب ریزم
عاقلان به مرگ بیزم که دم ممات عشقم
شاعران و لغوگویان که دُم دراز دارند
همه را لگام گیرم، چه گویی که لات عشقم
خامشان به خواب بخشم هدیههای لامکانی
هر که جان دهد جهانی بدهم که ذات عشقم
حافظ صفات روحم، خادم جهان جانم
پردهدار آسمان و قاضیالقضات عشقم
حلمی از سخن چه داند که همه زبان من اوست
من کهام؟ بگویمت هان! خازن لغات عشقم
موسیقی: Glen Hansard - The Closing Door