پشت سکّانم، مرا واگیر کن
خلقت از طرز بیانم سیر کن
بخت سرخوش، جان سرکش، جام پُر
این همه چون شعلهها تکثیر کن
من سراپای وجودم عشق شد
تو چنین کردی و خود تدبیر کن
ساز، خود آوردهای، مضراب زن!
این قلم خود ساختی، تقریر کن!
زیر و رویم را چو خود افراشتی
پس تو خود این زیر و رو تصویر کن
رو اگر در خاک هم، توفیر نیست
ذات را در خلق، عالمگیر کن
چون قلم در دست حلمی نور شد
آن جهان در این جهان تحریر کن
بالاخره عمرها بیهوده نیست، سرانجام مرگها ناسوده نیست. میلادها پوچ و پرسههای بینهایت روح را بر زمین به وصلی و غایتیست. این آلوده سرآخر هیچ آلوده نیست.
نومیدی را نپذیرفتم، تاریکی را ندیدم. نور بودم، نور پاشیدم. موسیقی بودم، موسیقی باریدم. آزاد بودم، آزادی گستردم. حال به سوی جهانهای نو رهسپارم.
حلمی | کتاب آزادی
غشاهای ضخیم از اراده فردیت را پوشاندهاند، حجابهای تاریک و دالانهای دهشتبار از آنچه "من درست میدانم" و "حق با من است" و "باید دیگران را به راه خود کنم". روح گمگشته در ظلمات انسان، روح به تکاپوی برخاستن از دامان گِلآلود خدا.
موسیقی: Sedaa - Homeland
عجیب آنکه بسیار در ظلمتماندگان ادّعای نور میکنند. نوردیدگان کمشمار و خاموشاند.
یک زندگی کامل در وقف تا تنها ذرّهی خلّاق جسته شود. آنکس که بر پرده است به درون خواهد خزید، و آنکس که در پرده است به برون. همه چیز به قصد نو شدن است. سالک به کشف خود است تا در خود به استادی رسد و خلقت را در خود برپا کند، چرا که خالق متعال تنها یک خالق را در خود میپذیرد.
موسیقی: Irfan - Peregrinatio
خوابگاهیست که آن منزل بینایی ماست
خانهی راحت روح و دم بالایی ماست
سفر عشق همینجاست که آغاز شود
هیزمش عقل کج و کاکل اینجایی ماست
خودشناسی جنبشی بی یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را می جو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست
حلمی
قلب عاشق شعله سازی می کند
دلنوازی روحبازی می کند
عقل در تفسیر خود سرگشته است
عشق امّا سرفرازی می کند
حلمی
اگر می خواهید خود را بشناسید باید از خود برخیزید. و اگر می خواهید خدا را بشناسید باید تا خدا پرواز کنید. پس ابتدا باید از خود برخیزید.
حلمی | کتاب لامکان
هر جا که آگاهی هست، سلوک هست. سنگ سلوک دارد، سگ سلوک دارد و آدمی سلوک دارد. گاهی سلوک سگ از آدمی بالاتر است و گاهی آدمی سلوکی همچون فرشتگان دارد. پس آدمی می تواند چنان صخره سنگین و بی حرکت باشد و آنجایی نیز که از لباس آدمی خلاص شد سلوک های بالاتر می آغازد.
در سلوک امّا ایستایی نیست. یا یک سالک، از هر قماش، به جلو می رود یا به عقب. کوه ها نیز در زمین و زمان در حرکتند، سر می کشند و فرو می ریزند. باری کیفیت سلوک در هر قماش آگاهی تابعی از عشق است. یا عشق هست و سالک با شفقّت، وفاداری، کار متمرکز، تواضع و صفات مثبت دیگر به جلو می رود و سر برمی کشد و یا عشق نیست و سالک با عواطف کور، کبر، نفرت، بطالت و صفات منفی دیگر در حال عقبگرد و فروریزش است.
بنابراین عالم وادی سلوک است، چون روح در تمام ذرّات و قماش هستی جامه پوشیده است و دائماً این جامه ها در تعویض اند و دائماً اقالیم آگاهی و قماش های گونه گون با هم در دوستی، دشمنی، صلح و جنگ و هر نوعی از مراوده و مراجعه اند. روح در هستی در غلیان است و خرقه ی آگاهی به دوش از بی شمار درّه ها و قلّه ها و خوان های پر پیچ و خم راه خود به پیش می برد. از تاریک ترین اعماق درّه های اقیانوسی سفر خود را می آغازد و تا بلندترین بلندای غیرقابل تصوّر معنوی همچون عارفان و استادان عشق در خدا غوطه می زند.
این صحبت از این روست که آدمی بیهوده خود برتر از قماش های دیگر نپندارد. حالا تو ببین که آدمی خود را بر آدمی این خویشاوند آگاهی خویش نیز گاه برتر و گاه فروتر می داند.
و در این کتاب هزار قصّه ی پر اشک و لبخند است تا آن لحظه که یکی از میان هزاران لحظه ای به خود آید و نظر عشق دریابد که همچون باریکه ی نوری از دریچه ی بالای این زندان هستی بر صورت زندانی پرتو می افکند و چون زندانی سر بالا می کند در می یابد آن سوی این دیوارها و افق های بسته و سنگین انسانی نیز جهانهایی ست. آنگاه جستجوی روح برای رهایی آغاز می گردد.
حلمی | کتاب لامکان