ما به خاموشی زبان بگشودهایم
تو مپنداری دمی آسودهایم
فقر ما از ثروت شاهان سر است
عقل خاصان عشق را فرمانبر است
عشق گوید تو بزی یعنی بمیر
عشق گوید رو به بالا، افت زیر
رمز عاشق درنیابد جان خام
آزمونها سخت و هر سو هست دام
عشق گر خوش داردت اشک و غمان
تو مزن آن خندههای احمقان
عشق با شادی و غم بیگانه است
او شعف خواهد که آن دردانه است
چیست این خواب و کسادی ای رفیق؟
پس شعف میجو نه شادی ای رفیق
چون شعف از جان به خود جوشنده است
شادی و غم لیک دنیابنده است
شادی و غم را بزن بر چوب خشک
آتشش میزن که زارد بوی مشک
عقل گر گوید بگو انکار عشق
عقل را برپای کن بر دار عشق
دام چپ یک سو و هم یک دامْ راست
هر دو را کوتاه گویم: بر هواست
طفل دنیا هر دو پستان را مکید
زهر خورد و زار گشت و زخم دید
تا نهایت آن که پخت از این دویی
سرکشید آن سوی بام بیسویی
علم را جویید و ترسش چیره شد
دین بپویید و جهانش تیره شد
فلسفی شد تا بجوید چارهها
چارهها، بیچارهها، خمپارهها
خیر و شر را هر زمان یک رو گرفت
هر زمان او جانب یک سو گرفت
یک زمان خیری بُد و شر میستود
یک زمان شر بود و خیری مینمود
عاقبت خود را نمود این طفل زار
در ره خودکامگان عقل پار
در چنین زاریدنی از خیر و شر
عاقبت جانسوخته گیرد خبر
عاقبت راهی شود در سوی راه
زائر دل خوانده گردد سوی ماه
از مکان پرّان به سوی لامکان
بشنود از گوش پنهان این اذان:
اندرون آ، حال وقت دیگر است
آن سری بودی و نوبت این سر است
*
این سخن از نای پاک نیستی
چون شنیدی عزم کن خود کیستی
راه آزادی بجو از خوابها
از نهیب کهنهی محرابها
راه جانان جوی و هم جان وقف کن
در رهش جان را شتابان وقف کن