راه رو آسمان من، جلوهی خود نهان مکن
حرف تو حرف خاک نیست، خاک به چرخ جان مکن
مردمکان خوابرُو عزم خیال میکنند
برشو و جلوه تیز کن، ناز به مردمان مکن
تیغ حضور برکش و طاق غیاب درشکن
خانه گرفتهایم ما، هی سوی این و آن مکن
بی تو چه مشتریست این گنج و طلای خفته را
جان به طَبَق گذاشتیم، میل به استخوان مکن
چانه مزن که چیست این، جان خریدنیست این
ما که حراج کردهایم، قیمت آب و نان مکن
ما همه روح خالصیم بر فلک هزارپر
سوی تو بازگشتهایم، قسمت ما خزان مکن
ساحل دهر آمدیم از پس کهکشان درد
این همه رنجدیدگان جز سوی خود روان مکن
طاعت ما حضور و بس پیش تو ای هزارکس
مجموعهی یکان تویی، بیهمگان دوان مکن
حلمی خوابدیده را روی مگیر و ره مزن
چون سخن نجات شد صحبت ریسمان مکن
حلمی | کتاب روح
تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید
مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید
آتش روح درون است دل خسته، مجوی!
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید
برو هندوبچهی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید
بیخدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید
هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهلهی حبل و ورید
حلمیا گوشه بیا، قافیهی عشق مجوی
فرد و بیقافیه شد هر که در این گوشه رسید
من منکران بوسیدهام، جان خداشان دیدهام
از مؤمنان لیک هیچ گه بوی خدا نشنیدهام
من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیدهام
از کودکی دانستهام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیدهام
من بس سحرها دیدهام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شبماندگان در وصل حق پاشیدهام
از سر حجاب افکندهام، بس خانمانها کَندهام
پیروز را بازیدهام، امروز را باریدهام
لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشتهام
مستِ خوشِ بی هست را وصل خدا بخشیدهام
حلمی شبانه نیممست سر کش به کوی جامدست
زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیدهام
من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل
خادم بیمنّت معذور دل
من چه باشم؟ تو بگو، قانون عشق
چنگ میزن مر مرا تنبور دل
مرگ را پنداشتی مأمور توست؟
مرگ هم باشد دم مجبور دل
تو سوی من تاختی خود باختی
تاختن بر شش سوی مستور دل؟
بعد از این دست من و زلف شما
تا چه باشد بهرتان دستور دل
در شب تاریک حلمی نور دید
موسقیِ روشنِ منصورِ دل
عشقِ بی تشخیص همچون ابلهیست
نیمسوزی در اجاق کوتهیست
دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفتهدم
حرف دل را در تنور سینهها
سوختن بایست بیآذینهها
تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا
خرقهی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته
تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی
وقت مِی دریاب ورنه سرکهای
پیر گردی و ندانی که کهای
پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا
آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته
پیر تشخیصی اگر، دردانهای
نونو و زیبا و جاویدانهای
ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ
ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشهی وهم است این، جانانه نیست
گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز
گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن
قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن
بادهی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانهی حق جوش باد
از عشق تو یگانه جان در خیالخانه
هر شب صفاست با ما در جام بیکرانه
پیغمبران معکوس که جامه شرحه دارند
گویند روح میجو در این خرابلانه
در آسمان ببینم بس درگذشته خشنود
بس نیز زار و گریان سوی رَحِم کمانه
ای رازدار هستی با ما نکویتر شو
تا رازها گشاییم از حکمت شهانه
گمگشته راه جوید، دیوانه ماه در کف
سوی دم خوشانه داند ره شبانه
منْ گبر گفته بودم این خوب و بد تباه است
این خوب و بد بکشتم در بزم عارفانه
ای خوابمرده بر شو، بایست راه دانی
ورنه به خواب میری، این خطّ و این نشانه
حلمی سرای مستان با باده همنشین شد
تو نیز راه خود دان، ما را مکن بهانه