چنین وصلی دل شوریده خواهد
چنین صبحی شب خوندیده خواهد
چنین عشقی سراسر شعله بازی
یلی بیرون ز خود پاشیده خواهد
چنین وصلی دل شوریده خواهد
چنین صبحی شب خوندیده خواهد
چنین عشقی سراسر شعله بازی
یلی بیرون ز خود پاشیده خواهد
گرچه تنم از تو دور، این دل ما جورِ جور
نیست بقا و فنا، هست صفای حضور
هست به سر سوسنی سر زده تا اوج روح
هست به دل لاله ای شعله ور از صوت و نور
عاشق، واژگون است؛ واژگون راه می رود، واژگون می خوابد، واژگون برمی خیزد، واژگون سخن می گوید و واژگون می شنود، واژگون می خندد و واژگون می گرید، واژگون می رقصد و واژگون دست از رقص می کشد.
زمین به سمتی می گردد و قمر به سمتی، عاشق به سمتی دیگر. مردمان به سمتی می روند، عاشق از مقابل. اقیانوس و امواج از روبرو می آیند، و عاشق در برابر. هر کس بخواهد در کنار او بایستد گم می شود، چرا که او را سویی و کناری نیست. هر کس بخواهد دامن او بگیرد، به زودی در خواهد یافت که بی دامن است!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Worakls - Inner Tale
سخن گویم چنان که خواب خیزد
دل از حیرانی محراب خیزد
خبردار از خبر بیزار گردد
سکوت از خانه ی احباب خیزد
بمیرید ای رفیقان الهی
چنان مرگی که زان صد آب خیزد
حجاب آن گونه خوش دارند مردان
که ریشاریش از اصحاب خیزد
سراپا جان شدن کار خسان نیست
به موسیقی جان مضراب خیزد
تمام روزها حلمی وزان است
شبانگاهان هم از اعصاب خیزد
موسیقی: Worakls - Detached Motion
رنج نه تنها سیرت،
که صورت را هم زیبا می سازد.
تنعّم نه تنها سیرت،
که صورت را هم زشت می سازد.
گنج های معنوی نه در وضعیت بی ذهنی، که درست در همین جا روی زمین و در میان آشوب های ذهنی و تلاطمات روزمره اند. سالک راه معنوی وضعیت بی ذهنی و اغمای بودایی را نمی جوید و تمرین نمی کند، بلکه شیوه های غلبه بر ذهن و تبدیل ذهن به ابزاری پاک جهت بهره بردن در خدمت معنوی را تمرین می کند.
سکوت بی فایده ی ذهنی کاری نمی کند. چرا که این ذهن باید به عنوان ابزار خلاقیت به کار برده شود. سکوت آن جا ارزشمند است که روح در مواجهه با اصوات الهی قرار دارد، آن سکوتی ست که روح در آن صدای خدا را می شنود و به کار می بندد. آن آرامشی نیست که ذهن گرایان می طلبند، چرا که هنگامی که خدا با روح در مراقبه سخن بگوید، هنگامه ی وظایف فرا می رسد و بسا زمانهایی که نه آرامشی و نه آسایشی در میان باشد، بلکه صرفاً وظیفه ای که از سر ایمان و سرسپردگی محض به ذات الهی باید انجام گیرد.
بله ذهن باید از کار بیفتد، از کارهای سابق خود، و باید به کارهای جدید گمارده شود. بالاتر از آنکه سالک بخواهد به وضعیت بی ذهنی و سکون ابدی - در حقیقت، وضعیت ذهنیِ سکون ابدی - دست یابد، باید خود و ذهنش را تسلیم جریان الهی کند تا پس از سیری از سلوک معنوی و گذراندن مراتبی از خودشناسی، وظیفه بر او مشخّص شود. آن وظیفه همیشه با بخشیدن از خود و کار پرزحمت معنوی مترادف است.
روزی روزگاری روح از بهشت خوش و خرّم خود یعنی از وضعیتی مشابه بی ذهنی با کیفیات خودخواهی، کام طلبی، آرامش و آسایش و بی دغدغگی بی حدّ و حصر، ناز و تنعّم و لذّت جویی و بهره مندی های شخصی، به زمین فرود آمد تا عشق ورزیدن، بخشیدن از خود و در خدمت دیگران بودن را در رنج و مصائبِ هر روزه بیاموزد.
جوینده ی راستین خدا، وقت خود را در جستجوی بهشت گمشده ی نعماتِ بی زحمت تلف نمی کند، چرا که می داند مقصد اصلی خانه ی الهی است و این از بهشتی که از آن آمده هم بالاتر است و راه آن درست از میان طوفانها و مشقّات زندگی می گذرد، آن هم با کلیدی در دست که از عشق بی قید و شرط می درخشد. او حالا می داند که راه عشق، راه وظیفه است و مزد بی قیمت این وظیفه نیز به سر بردن دائمی در حضور الهی و رشد و شکوفایی معنوی تا آخرین لحظه ی به سر بردن در کالبد خاکی ست.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Worakls - Elea
رفیقان دل از راهی رسیدند
به گرد یار دلخواهی رسیدند
به فرمانش شبانگاهی نشستند
به دیدارش سحرگاهی رسیدند
عشق باشد نکته ی هستی عزیز
چون بگیری نکته را رستی عزیز
عشق از رنج آید و رنجست گنج
گنج از رنج آید و عشق است رنج
در ره این نکته سرگردان شدم
قرنها خندیدم و گریان شدم
تا نهایت رازها مکشوف شد
جان دیوانه به حق مشعوف شد
بعد قرنی از خمار و از فراق
صبر و طاقت گشت چون از درد طاق
آتشش بنشست جانم پاک کرد
تیغ چشمانش جهانم چاک کرد
گفتمش ای جان پنهان، من کی ام؟
حال پنداری دَمِ بی باکی ام!
ناگهان افراشت شمشیر از نیام
چاک زد صد دامها از ظلم و وام
گفت روحی، هستی یکدانه ای
آتشی، پروانه ای، افسانه ای
راه آسان رفته ای صد بارها
سر در آوردی دم دیوارها
عشق دادی لیک بر زنجیر و غل
خواب دیدی لیک بس رویای شل
چاهها گاهی درون ره زدی
ناخودآگه گاه هم آگه زدی
خون و جنگ و شرم و ترس و اضطراب
گه شهیدی در رهی بی انتخاب
گه عبوری در میان آبها
بادبانی در شط بی خوابها
گه یکی پیغمبر خوف و رجا
گه یکی پیمانه گیر بی ریا
گه یکی سلطان عدل و راستی
گه یکی سیمای جهل و کاستی
این همه آموختی تا سوختی
این همه چون سوختی آموختی
بس به شاگردی نشستی بر زمین
آزمودی شیوه های عقل و دین
آزمودی راهها بیراهها
آزمودی چاله ها و چاهها
تا به استادی نهایت در دو کون
سرخ گشتی در نظامات جنون
با جنون فارغ شدی از این و آن
این جنون عشق باشد ای جوان
با جنون تو راست گشتی عاقبت
رنج را دیدی چه باشد؟ موهبت
چون ز خواب وصل ها بالا شدی
عاقبت دیوانه ای چون ما شدی
فارغ از دنیا و در دنیا روان
چون حقیقت گشته ای در هر میان
چون حقیقت پاسپان عشق شد
در نهایت بادبان عشق شد
چون ز هر چه بهر حق بگسسته ای
عاقبت در وصل حق بنشسته ای
پس به کار نوش و بزم حال باش
این زمان غم کشته شد خوشحال باش
مثنویهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
هرگز هیچ چیز را به دیگران تحمیل نکرده ام، امّا لحظه ای از بیان کردن خود به تمامی دست نکشیده ام؛ چنان که هستم، در لحظه، تمام و کمال، بی هراس از اندیشه ی دیگران، بی هراس از قضاوت خویش. تنها این گونه می توانم سخن خداوند را بر زبان برانم و اراده او را جاری سازم.
هرگز هیچ عقیده ای نپروریده ام، که عقیده ساخت ذهن و دست ساز بشر است، و تنها جان خود را آماده ی طوفان حقایق کرده ام، که حقیقت نَفَس خداست. تنها آماده بوده ام تا تمام عقاید و افکار به جا مانده در ذهن خویش را به آتش خداوند تقدیم دارم و از رنج طاقت کش سوختن هرگز نهراسیده ام و از بی چیزی خویش هرگز شرم نداشته ام.
هرگز به خاطر انسان هیچ راهی نرفته ام، تنها گامهای لرزان خود را در آتش عشق آزموده ام و جامه های ژنده ی خویش در آتش عشق سوزانده ام و پاها و دستها و قلب خود را تقدیم دوست داشته ام، تا بروند به آن راهی که اراده ی اوست و بنویسند هر آنچه بر زبان اوست و بتپد بهر هر جانی که به انتخاب اوست.
حلمی | کتاب لامکان
چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون می دهد
حضرت شاهنشه بی چون عشق
تو در درون من هستی، تو از من هستی. چطور می توانی از من بگسلی؟ چطور می توانی از من کنار بایستی؟ چطور می توانی بی من باشی؟ آیا بی من بودن ممکن است؟ آری ممکن است، آنگاه که تو می اندیشی که ممکن است، و آنگاه که تو می اندیشی و فکرت و اندیشه حجاب توست و تو در حجابها بی منی، و تو می اندیشی پس غمگینی.
خصم تو از من است، مهر تو از من است. بیداریت منم و خواب تو از من است. رنجت از من است و شادیت منم. بیرونت منم و درونت منم. چطور می توانی بی من باشی؟ من با توام، حتّی آنگاه که تو می پنداری بی منی، و من با توام، حتّی آنگاه که تو با خود نیستی. سلوکی جز این نیست که تو حضور مرا دریابی و این حضور را بپیمایی و در این حضور خود را پیدا کنی. تو در حضور من به ظهور خواهی رسید. ابتدا بایست بدانی که من هستم و سپس تو در بودن من خود را خواهی یافت.
من تو را دوست می دارم، و رنج های عظیم بر تو روا می دارم، چرا که تو را دوست می دارم، و چرا که در رنج ها گنج هاست. تحمّل کن، در رنج ها صبور باش و حکمت های مرا دریاب. سخنان مرا در کلمات خود بشناس و جملات مرا ببین که چگونه بر زبانت جاری می شوند، حتّی آنهایی را که می پنداری تمام از آن توست. گامهای تو گامهای من است، کلام تو کلام من است، خصم تو از من است و مهر تو از من است و تو به تمامی هیچی و چون بپرسند از من که این کیست، من به ایشان بگویم که این منم! من تو را دوست می دارم، که تو مخلوق منی، و من تو را از عشق خویش، بهر خویش و به کار خویش آفریده ام و من آفریده ی خویش را دوست می دارم و سرانجام نزد خویش بازخواهم گرداند.
پس خوش باش که تو از منی و من همیشه با توام، و لحظه ی بی من وهمِ اندیشه است و غم بی من بودن از حجابِ اندیشه است. این حجاب عقل کشف کن، از سر بیفکن و در من شاد باش.
حلمی | کتاب لامکان
حقیقتپیشه شو، این راه پیما
خروش کشتی ناگاه پیما
به وصل بندر و لنگر میندیش
به وصل دورها تا ماه پیما