این که بالایم تو بالا نیستی
این که اینجایم تو با ما نیستی
وابنه این حرفها و مست شو
چون که حالایی و فردا نیستی
حلمی
این که بالایم تو بالا نیستی
این که اینجایم تو با ما نیستی
وابنه این حرفها و مست شو
چون که حالایی و فردا نیستی
حلمی
این که عدّه ای از انسانها بر روی زمین در مدارس مذهبی، علمی، فلسفی، هنری و غیره تحصیل می کنند و دانش آموخته و فارغ التحصیل رشته های مختلف می شوند، به این معنا نیست که در این زمینه ها بیشتر از بقیه می دانند، بلکه بیشتر از بقیه نیازمند دانستن اند و در ابتدای راهند.
آن که در بیرون زندگی ست در مدرسه ها مشغول نگاه کردن، بررسی و یادگیری نظریه های زندگی ست. آن که در درون زندگی ست با خود زندگی می آموزد و می آموزاند. اینها آموزگاران زندگی اند و در فروتنی و برکناری از مقامات و مدارج انسانی زیست می کنند. حال آنکه زندگی از حرکت ایشان زندگی ست. هنرها از ایشان پر و بال می گیرند، موسیقی ها از درون قلب ایشان برمی خیزند و عشق بر سر و شانه های ایشان می بارد. آن نخستی ها صورت زندگی و ایشان سیرت آن اند. پس ابتدا ظاهر است، و سپس باطن. نخست شریعت است، و آن گاه طریقت.
و تنها در درون زندگی ست که یک رهروی زندگی به گوهرهای معرفت و حقیقت دست می یابد.
حلمی | کتاب لامکان
بالاترین خیر برای مردمان آزاد کردنشان از دام عقاید متافیزیکی ِفلاسفه، عقل گرایان پوچ اندیش و جادوگران ذهن تاریک است، آنها که برتر از خود نمی بینند و از ایشان کوتاه تر نیست. بهترین کار آموختن عشق بلاشرط است.
کودن، ساده را پیچیده می کند، خود و مردمان را به دام می اندازد و فیلسوف نام می گیرد. فرزانه، پیچیده را ساده می سازد و ارواح را از دام ها نجات می دهد، او عاشق است.
کودنان را باید از عرصه های اجتماعی کنار گذاشت، بر عقایدشان خندید و هر گاه از فضیلت پیچیدگی ها دم زدند و فریاد سر دادند که ما از ابتذال بیزاریم، باید بر ایشان به اقتدار گفت پوچی با شما خوابیده و ابتذال از شما زاییده است.
بارها باید گفت و این را باید دید و به یقین رسید که تمدّن ها نه از دل نظریات پیچیده ی فلسفیون، که از مرکز قلب های عاشق برمی خیزند. چرا که نظریه حجاب است، حجاب دام است، دام فروکشنده است و از آنها بر باید خاست.
تنها آنچه حجاب ها را می سوزاند و ظلمت دیوان عقل را منقضی می سازد، خدمت بدون مزد و منّت از مجرای جانهای عاشق است.
حلمی | کتاب لامکان
گوش بسپارید به آوای سپیده دم نو، از نیکولاس گان
به غرب می نگرم
و خاموشی یک چراغ می بینم
به شرق می نگرم
یک دمیدن نو.
پس در میانه می نشینم
و آواز خویش می خوانم
تا آن دروازه که مقدّر است گشوده است
و ماجرای خویش بیآغازم.
حلمی
که گوید عاشقی بی آب و نان است
که گوید جان ما بی خانمان است
به هر دستی که در رویا بر آریم
کلید مشکل کار جهان است
حلمی
عشق رها کرد از این جاده ی بن بست مرا
کشت از این دست و بقا داد از آن دست مرا
رستم از این آدمی و زانسوی دیوار فلک
آمدم و گفتم و رقصیدم و این است مرا
حلمی
به جای ادّعا به معنویت ظرفیت خود را گسترش بدهید و سعی کنید چیزها را بفهمید. معنویت به کلّ متفاوت از هر آن چیزیست که بتواند در قالبها و افکار و عادات انسانی بگنجد. هر آن چه که نمود معنوی دارد، به کلّ معنوی نیست. چرا که معنویت با «نمودن» متّضاد است ممکن است یک چیز که تحت هیچ عنوان نمود معنوی نداشته باشد، معنوی باشد. در حقیقت احتمال اینکه چیزها و کسان ِبه ظاهر غیرمعنوی، معنوی باشند، زیاد است.
معنویت را با عشقهای انسانی خلط نکنید، که اگر چه عشق ما بین دو انسان می تواند معنوی باشد، که به ندرت چنین پیش می آید، باری عشق الهی ماورای حدّ تصوّر و ظرفیت درک آگاهی انسانی است. آنها که خود را سالک می دانند و در عین حال نمی توانند عشق الهی را درک کنند، بهتر است در زندگی به دقّت نگاه کنند و به جای جا دادن معنویت در قالب های ذهنی خود، به آهستگی قالب های ذهنی خود را رها کرده و عشق را به همانگونه که هست به آهستگی جذب کنند.
و باز، در جستجوی موسیقی باشید، که موسیقی نوای خداست و موسیقی را در درون و در بیرون، و بدان آواها و اصوات که هرگز نشنیده اید جستجو کنید و از هر آنچه تا کنون شنیده اید بالاتر خیزید. نواهای بالا ذهن را خراش می دهند و افراد نفسانی را می آزارند. بهتر است ذهن خراش بخورد و آزرده شود تا این که برای هزاران سال در دوزخ اصوات پایین در توهّم معنویت زندانی بماند.
حلمی | کتاب لامکان
به جان آتش زدی و دُرّ شکفتی
ز نو گنجینه های خوش شکفتی
درون پرده های عشق تا صبح
عجب افسانه های تازه گفتی
حلمی
چشمی ست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمه سار نور و اصوات آسمانی
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازه ها گشوده زان عشق جاودانی
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی
رفتیم و مست مستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هست نیستانی
هرگوشه ای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تن تنانی
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
حلمی چو جام بگرفت، شعر از نو نام بگرفت
سلطان حقّ چنین گفت آن روح باستانی
انسان بر هر که نگاه کند او رنگ می بازد
و روح بر هر که نظر کند او جاودانه می شود.
حلمی
کرد عالم خدمت عشّاق، مست
هستِ عالم از دمِ عشّاق هست
عقل بر صد صحنه ها بیکارگرد
عشق در صد پرده ها خود داربست
حلمی
این قرار عشق آدمخوار چیست
زو که ما را می کُشد دیدار چیست
گفتمش: زیبای من، با ما خوشی؟
خنده زد: «با ما خوشی؟»، گو کار چیست
حلمی