همه از روح گریزند و تو در روح بخیزی
همه در بند چرایند و تو بی چون بستیزی
سخن روح چنین است و دم روح همین است
که همه بنده ی خاکند و تو از خاک گریزی
حلمی
همه از روح گریزند و تو در روح بخیزی
همه در بند چرایند و تو بی چون بستیزی
سخن روح چنین است و دم روح همین است
که همه بنده ی خاکند و تو از خاک گریزی
حلمی
دامان شرق گسترده؛ سازش باد، آوازش آب، رنگش آتش، چین هاش آفتاب. قلبش از خدا زرّین و عقلش از اشراق سرخ. پیراهن شرق گشوده؛ سینه هاش برجسته از حقیقت و قلبش تپیده در خون و موسیقی. سر بر این آستان باید نهاد و مرد.
باید مرد و آنگاه برخاست تا بلندترین بلندای خیال. و سپس
باید از خیال آنسوتر رفت و تا حقیقت مطلق بال گشود. باز زمان آفتابی شد و دوباره
خورشید با ما سخن گفت. آه خورشید از جانم دوباره با جهان سخن گفت. چه فرخنده
طالعم! دلم خورشید، دهانم خورشید و در میان دو ابرو چشم میانم خورشید.
پیراهن دل گشوده
و درنگ گناهی ست نابخشودنی،
باید روانه شد.
حلمی | کتاب لامکان
جان و عمل خود را سوی تو روان کردم
از تو به زبان گشتم، حرف از تو دوان کردم
نام تو سراییدم، منظومه ی کامل شد
این هیئت خورشیدی در روح وزان کردم
بشنوید: "اخگران" از مکس ریشتر
شاهدند آنان که با دل خاستند
گر چه با صد رنج و مشکل خاستند
چون ز حقّ دیدار حقّ می خواستند
بر فراز چرخ باطل خاستند
حلمی
عاشقیم و مست و اوباش نهان
قسمت ما از تباهی پاک دان
باده ی ما عقل ها را پاک کرد
روح را در جامه ها چالاک کرد
عشق چون آمد دگر اوهام کو؟
فکر دیروز و دم فرجام کو؟
هیچ دانی واصلان را چیست راز؟
نوش آن جام بلور عقل تاز
گم شو از این کالبد تا جان شوی
هم نوای ساقی پنهان شوی
نیستی این صورت بی آبرو
جستجو کن، جستجو کن، جستجو
آن گه از این جستجوها دست کش
روزنی بر حیرت بن بست کش
گوش کن تا اوستادت دل کند
دل نهایت حلّ این مشکل کند
دل کمان عشق را وا می کشد
هر کجا عقل است دل پا می کشد
گوش کن تا کاروان ها از پی ات
هی بتازند و بنازند از هی ات
مذهب انسان و شیطان وارهان
تاج سلطانی سر جانت نشان
آن دمی کز عشق جانت وارهید
صوت بالا روح در جانت شنید
زان صدا که خلقت از آن جاری است
با سفیران، روح در همکاری است
***
قصّه هایت مختصر کن حلمیا
سوی جان باز آ از این خلق ریا
قصّه های آسمانی گفته ای
کس نداند از چه آنی گفته ای
هر که با جان ملولش دوست گشت
چون جسد در اعتکاف پوست گشت
هر که از خواب قرون بیدار شد
چون تو از کار عبث بیکار شد
چون تو در روح آمد و پرواز کرد
ساز شیدایی و مستی ساز کرد
این سخن در هر زمان تکرار شد
بهر آن یاری که با حقّ یار شد
طالب پیمانه گشتی گوش دار
عقل را در صحن ما خاموش دار
ورنه با خلق زبون مشغول باش
قرن ها در قرن ها مجهول باش
گر پادشهی پیاده باشی هنر است
در وقت شهی فتاده باشی هنر است
در وقت گدایی همه درویشانند
درویش کبیرزاده باشی هنر است
حلمی
مجموعه ی کامل اشعار حلمی در کتابخانه ی دیجیتال دلبرگ، تقدیم عزیزان.
منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد
به درون شو روی جان بین، شکل آفتاب دارد
همه روح و نور بینی چو به عشق بازگردی
همه حوروش، خدایی، نه یکی عتاب دارد
چو خدای باش و برتاب به همه جهات هستی
که خدا به ذات تابد، نه که انتخاب دارد
چه چری به عقل و وهم و به چرای گاه پرسش؟
تو یکی نظر بفرما، دو جهان ثواب دارد
همه خاک میهنت شد که به ناز تن اسیری
برو این همه رها کن که جهان حساب دارد
ز دلی که رفت نورش تو بر آ که بازگردد
ز برون پیاله خالی ست، ز درون پر آب دارد
چه رهی و آفتابی ز نهان فتاده ما را
لب هرزه بند و برتاز که سخن عذاب دارد
حلمی ار خموش باشد دم عشق باز ماند
ورنه روی و جان مستش بی سخن خطاب دارد
آنان که در جهان تاریکی می گسترند بر این خیال باطلند که بر نور خویش می افزایند، آنان فرزندان خفته ی گِل سیاه و سنگ زرّین اند.
آفتاب از آفتاب می زاید و سایه از سیاهچال. بیداری از بیداری رج می خورد و خواب از خواب. بیداران بی همان ِبا همند، و خفتگان با همان ِدر تفرقه. آه که در روشنی یک از هزار برتر است و در تاریکی هر هزار از نیم کمتر است.
آنان که در جهان نور می گسترند، بی خیالان عالمند! چرا که ایشان را خیال نور پاشیدن نیست. ایشان بر قامت خویش استوارند، و از درون در بیرون قد کشیده اند. آنان که در بیرون غمزه ی درون می نمایند، آنان را به درون راه نیست، و نیز در بیرون عشوه ای بر بادند.
پس چشم می بندیم و گوش می بندیم، و چنین می بینیم و چنین می شنویم. پس می نشینیم بر سر جای خویش، و چنین برمی خیزیم. می تپیم، و در جهان منتشر می شویم؛ چرا که این کار ماست، عادت ماست، و عشق ما را نه جنبشی از سر ملال و نه شهوتی از بهر کمال، که شغل ماست، و با همه گمچهرگان دست از خویش شسته، این رفاقت ماست، عبادت ماست.
آری عشق عبادت ماست.
حلمی | کتاب لامکان
عشق دارد حرکتی همچون قیام
خود قیام است این خروج مستدام
حجّ عاقل باختن در ننگ و نام
حجّ عاشق تاختن بیرون ز دام
حلمی
بشنوید: Zhaoze - 1911第四回 4th Mov
تو را بس مایه ی تشویش دانند
هم ایشان خویش خوش اندیش دانند
تو جانی، مردگان را جان چه باشد
تو را بس زندگان از خویش دانند
حلمی