همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم
که به تک روم میان و دو جهان غلام گیرم
جاعلان و خامخواران، ناقدان، ددان، نزاران
هر چه را حلال خوانند همه را حرام گیرم
من و این ره میانه که به هیچ خامه ره نیست
ز کناره چون بپاشم به میان نظام گیرم
چه توام دلم! نگارا! من و حرف خویش؟ هرگز!
هر زمان بمیرم از خویش ز شما دوام گیرم
به چه آزمون دشوار ز فصول جان گذشتم
چو سفر نمودم از خویش وقت آن که نام گیرم
دانش خام سویم تاخت که تو کهنه ای و گفتم
کهنه ام عزیز، بسیار! کی سوی تو خام گیرم
رغبتی غریب دارم که شبان ز راه پنهان
برکشم قداره از جان ز غم انتقام گیرم
قسمت خواص با تو که به علم محض سوزند
آمدم ز راه باریک سوی خلق عام گیرم
من خواب و حرف بیدار؟ نه ز خود سخن نگویم
نیمه شب به شهر مستان غزل از تو وام گیرم
به دمشق عشق بنشست رهزن خیال و غم نیست
حرف حقّ چو تام خیزد حال غم تمام گیرم
حلمی از تو همرهی خواست که به دشت عشق تازد
چه کنی به گوشه، ای دال! آمدم که لام گیرم