در طلب قدرت اید ای ناکامان، نی در طلب عشق، پس ضعیف و زار و نزارید.
در طلب عشق اید ای کامکاران، خود عاشق اید. چه زیبا، باشکوه و برقرارید.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Le Trio Joubran - Clay
در طلب قدرت اید ای ناکامان، نی در طلب عشق، پس ضعیف و زار و نزارید.
در طلب عشق اید ای کامکاران، خود عاشق اید. چه زیبا، باشکوه و برقرارید.
حلمی | کتاب لامکان
آیا آنکس که تنهاست از دیگران بریده است؟ آیا آنکس که با دیگران است، با دیگران است؟ یا با دیگران تنهاست؟ ما همه سو با دیگران تنهایان را می بینیم، همه سو همه با همه تنهایند، چرا که با خود تنها نیستند. آنکس که با خود تنهاست، با همه ی دیگران است.
در اجتماع زیستن تنها آن زمانی مفید است که فرد در راه خودشناسی باشد، و این خودشناسی به معنای متداول امروزی آن یعنی کسب مال و جاه و مقام و موقعیّت و موفقیّت بیرونی نیست، بلکه شناخت خویشتن بدین معنای حقیقی که سالک ذهن خویش را و ارکان آن را و کارکردهای آن را در مراوده ی با دیگران به دقّت مشاهده کند، ضعفهای خویش برطرف سازد و در کار اصلاح مدام باشد. وگرنه با دیگران بودن، جز چنانکه حیوانی در میان گلّه ی حیوان، چه می تواند باشد؟
او که فاتح خویشتن است و استادیش تمام است می تواند به دیگری بگوید تو با دیگران باش و از دیگران بیاموز، چرا که همه از اویند و همه ذرّات اویند، لیکن آنکس که هنوز خود تمام بر خویش فاتح نیست و خود را هنوز هزار پرسش ها و هزار راههای نرفته است، ز چه روی دیگری را بگوید که با دیگران باش و بیاموز. شاید آن دیگری از دیگران گذشته باشد و یا به دیگران نرسیده باشد. شاید او را زمان رحلت از یک آگاهی و مردمان آن و عزیمت به آگاهی دیگر و تمنّای مردمانی دیگر است، و او جز بر صحیفه ی درون به رؤیت نخواهد بود که گام بعدی چیست. جوینده ای را که می پرسد چه کنم، تنها می توان گفت سر به درون کش و از خود بپرس، معبّر رویاهای خویش باش و هر چه را به قلب یقین دریافته ای، همان کن!
ای دوست! از هیچ کس هیچ چیز نپرس و هیچ چیز را از هیچ کس تمنّا نکن. از خود بپرس، از خود بخواه، در خود بیاب و به دست خود به انجام برسان. فاتح و خالق جهان خویش باش که همه چیز تویی.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: (Max Richter - Path 5 (delta
در چلّه گاه جانت من جز خطر ندانم
از رزمگاه دیوان هرگز حذر ندانم
گفتا به خانه ی دور با ما سلانه برخیز
گفتم سلانگی چیست؟ من این خبر ندانم
آری به منزل دوست باید به جان پریدن
هر سنجری به جز دوست جز رهگذر ندانم
دارالولایت عشق آن سوی آسمان هاست
بی شک که تا در دوست من هیچ در ندانم
سلطان شبی مرا گفت آیینگی تمام است
یعنی که از جهان هاش دیگر اثر ندانم
بس کار ما عجب شد، کس هم ز ما نپرسید
کس هم بپرسد آخر، من -کور و کر- ندانم!
با خلقتی که کردی من پای رفتنم نیست
مر حلمی ام تو کردی، جز بال و پر ندانم
جان برافراشته می گوید: می خواهم ناچیز باشم و هیچ اثر نداشته باشم. سر به زیر می فکند و از گوشه ها می گذرد. جهان آینه ی شکوه خاموشی او می گردد.
سر برافراشته می گوید: می خواهم هر چه می گویم همان شود و عالم همه از آثار من پر شود. دهان ناپاک می گشاید و از عربده اش گوش عالم کر می کند. جهان او را به فراموشی می سپرد، چنانکه گویی هرگز زاده نشده است.
حلمی | کتاب لامکان
جان و عمل خود را سوی تو روان کردم
از تو به زبان گشتم، حرف از تو دوان کردم
نام تو سراییدم، منظومه ی کامل شد
این هیئت خورشیدی در روح وزان کردم
حلمی
در میان جمع سرگردانان هیچ چیز بهتر از تنها بودن نیست. در میان آنها که ارزشهایشان بیرونی و برآمده از من اجتماعی ست، تنها بودن نه یک انتخاب بهر آسودگی، که عرصه ی دردمند تعالی ست.
ای آدمی! برو از خویش دور شو تا نزدیک شوی، برو تنها شو، وا شو از تن ها تا پیدا شوی. این دهان های کف کرده از دروغ را بنگر، این ذرّات سرگردان نفرت و جهل و شرارت، که تو از هر چه بیزاری می جویی بی شک که از همان تباری، و تو بر هر چه می شوری بی شک که از همان نواری.
از خلق بی رویا باید دور شد و رویاهای خویش پرورید. از ذرّات شبیه باید تبرّی جست، و چه خوش تر که بگوییم از توده های بی شکل شبیه تا نام ذرّه آلوده نکنیم، که ذرّه ی جان خوابگاه خداست.
حلمی | کتاب لامکان
عشق، فراخاستن از حدّ خویش
پر زدن و ردّ شدن از سدّ خویش
روح تویی، ذرّه ی دیگر مجو
آنِ خودی، بر شو پی ردّ خویش
حلمی
تا سخنش بر سر جانم شکفت
نیست شد و از دو جهانم نهفت
گفتمش ای روح خدا نیستی
گفت پس این دُرّ روان را که سُفت؟
سُفت هم او بر سر جانم نشست
من به سکوت آمدم و تو به گفت
گفت که من نیز نگویم سخن
خود سخن آید سر تو جفت جفت
صوت و هجا از نفس عشق خاست
عشق سخن گفت و هم او خود شنفت
وه عجب از عشق و تو استاد عشق
حلمی از این مسئله عمری نخفت
موسیقی: Vasily Kalinnikov - Symphony no. 1
آیا بشود که آیینه ی تاریک ابلیس نمای عرف در هم بشکنی، ای دوست؟ آیا بشود آتش سرد تعارفات شیطانی خاموش کنی و بر خویش شعله بگشایی و حجابها همه بسوزانی؟ آیا بشود که از خواب ابریشمین ایده ها برخیزی و این تارهای هزارقرنه از گرد خویش بگشایی و با واقعیت نور مواجه شوی و آغوش گرم صدا تن پوش کنی؟ آری، اینک وقت پروانه شدن.
حلمی | کتاب لامکان
دمادم نو بگویم نو بجویم
برانم کهنه ها تا نو بپویم
مرا با کهنه جویان هیچ ره نیست
که ره نو باشد و من نو بگویم
حلمی
با جنون خاص خود رقصیده ام
من تو را با این جنون باریده ام
هر که با عقلش به کار رنگ و بوست
من تو را بی رنگ و بو پاشیده ام
حلمی
موزیک ویدیو: The Mystery of the Bulgarian Voices ft. Lisa Gerrard
ای سخنت عشق، سراپا خوشی
تذکره ات خامشی و مدهشی
از تو عوالم همه در جوشش است
عشق به جوشیدن بی کوشش است
از تو برقصند همه سازها
نور بگیرند سرآغازها
عزم خدا کردن ما کار توست
واصل دل سالک کُهسار توست
هر دو جهت دست تو در گردش است
این قلم از دست تو بی لغزش است
روح تویی، راه تویی، ماه تو
عابر این راه تو، همراه تو
صورت تو سیرت آگاه ماست
گنج تو سرمایه ی دلخواه ماست
گنج چه باشد که تو گنجی و بس
در دو جهان نقش ترنجی و بس
بس تو عیانی و نهان می روی
ساکن جانی و روان می روی
باد تو در دست و سراپا پریم
رام تو از اوج فلک بگذریم
بار تو کوهان فلک بشکند
رخشش تو نور بر آتش زند
صوت تو چون از سر جان جاری است
جان به نگه بانی و هشیاری است
طاقت ما را به خود افزون نما
کوه به دل افکن و دل خون نما
در ره تو بار فلک برده ایم
هیچ نمردیم، نیفسرده ایم
خدمت تو معنی بخشندگی ست
نزد تو دیدیم که این زندگی ست
حرف تو را هر که زند زنده باد
هر که کند کار تو پاینده باد