ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو
سرّت به معلّمان خودخوانده مگو
با وصلفروشان ز ره مانده مگو
بیتاب مشو، حرف نهان جار مزن
با هیچ کسی دم از دم یار مزن
بیعذر برو کلام استاد بخوان
هر نامه که هر ماه تو را داد بخوان
هر پرسش اگر هست به آن ماه نویس
با خون دل و خامهی پرآه نویس
گر حکم کند سوی خط یار شتاب
هر جا بدهد اذن پی کار شتاب
با هیچ کسی ساز دلت ساز مکن
طومار سکوت هیچ دم باز مکن
یک واژه مباد چشم اغیار دهی
یک لحظه سکوت عشق آزار دهی
تو عذر کنی که هجر در کار شده است
این هجر تویی که حجب دیدار شده است
افلیج نهای، سوی ره ناب بیفت
گر ماه به چشمه شد تو در آب بیفت
در خاک شو گر شاه تو را اذن دهد
پرواز کن ار ماه تو را اذن دهد
بر جای خودی که عشق عزم تو کند؟
تو ناز کنی و عشق بزم تو کند؟
در راه شو ای کودک خودخواه بیا
تا ماه بیا در سوی آن ماه بیا
از خویش گذر، درختسانی تو مگر؟
همراه شو، بی پای و میانی تو مگر؟
ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو
حلمی