عقل برو، زوزه مکش، خاک شو
یا که حجاب افکن و چالاک شو
گرچه که چالاکی تو مردن است
یا غم در وقت و قضا خوردن است
تو ملخ جزءخوراکی و بس
بندهی بیجیرهی خاکی و بس
عام ز دست تو به بند و عزا
خاص به اندیشهی تو مبتلا
در سر ابلیس چه پیچیدهای
نور ندیدهای و نخندیدهای
دیو ظلامی، تو سرشتت بد است
زادهی زندانی و مامت دد است
عشق چو آمد تو دگر پا بچین
دست ادب گیر و به کنجی نشین
طفل شرارتزدهی بیهوا!
عشق چو آمد دگرت نیست جا
عشق بیامد که به رقص آورد
ظلمت صد قرن به یکجا برد
نور دهد، صوت دهد، سورها
تیغ زند گردن صد ادّعا
عشق بیامد تو به قربان عشق
حکم کند مرگ تو دیوان عشق
عشق بیامد دم دیگر مزن
سلطنت عشق ندارد سخن
عشق نوازندهی بیمنّتیست
قاتل صد دوزخی و جنّتیست
عشق بیامد همه برپا شوید
بال گشایید و به بالا شوید