آنچه بر روی زمین قدسیست
ای دل، جسم نیست
روح قدسی یاب و پر کش
این فقط یک اسم نیست
خاک بر باد و خواب بر آب، رویا هیچ و دیروز هیچ و فردا هیچ، و نه غم و نه شادی، تنها شعف؛ آتش دم.
دولت هیچ و ملّت هیچ و تاریکی هیچ و نور هیچ، کور هیچ و بینا هیچ، فقیر هیچ و غنی هیچ، نه روز و نه شب، تنها وجد؛ استغنای عدم.
حلمی | کتاب لامکان
از اینجا تا بعد از این، تا انتها، تا ابد بیخبرم. از آب بیخبرم، از سنگ بیخبرم، از باد بیخبرم، از آتش بیخبرم. از انسان بیخبرم و از روح بیخبرم. از خود بیخبرم و در خدا تا ابد، تا بیانتها از خدا بیخبرم.
حلمی | کتاب لامکان
شعلههای عشق پنهان میروند
از نو در کابینهی جان میروند
مهر حق در سینهی خاصان نشست
آن که باید حال بر آن میروند
همه افتادند که تو برخیزی. همه برخاستند که تو بنشینی. همه بال و پر از خویش کندند که تو بال و پر گیری. همه بال و پر رویاندند چون تو بی بال و پر شدی. همه دیدند چون تو از دیدن نظر برگرفتی، و همه ندیدند چون تنها تو دیدی. تنها تو هستی و هیچکس جز تو نیست، و در این همگی تو نیستی، و تو همهای.
آری، تو بگویی «نه»،
امّا تو همهای.
حلمی | کتاب لامکان
چنانکه شراب در خون میماند، جنون میرقصد، پرنده میپرد، باد میزند و سرو میخواند. چنانکه راه در قلب گشوده میشود و راز آواز می گیرد. چنانکه پرده بالا میرود و قوی به یقین راه مییابد و ضعیف به ایمان میلرزد و وامیماند. چنانکه یک هزار میشود و هزار هیچ. چنانکه خواب خاک میشود و رویا بالا میتند و روح بر سر رویا میشکفد. چنانکه روح از روح فرا میخیزد و در خدا میپیچد و در خدا میلرزد و در خدا جرقّه میزند و در خدا میرقصد و با خدا میرقصد و رقصان با خدا به زمین بازمیگردد. عاشق چنین است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Katil - Kuzim
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدم
به کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدم
ز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل
ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونیندل رقصیده در عشق
بنوشیدم که نوشآسا رسیدم
سرم تا قلّههای مست پاشید
از آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانم
که بیخود بودم و بیجا رسیدم
چو بیدنیا بدم آسان گسستم
چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتی
بلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرینزبانی
که تلخی دیدم و حلوا رسیدم
جنگسالار دلی، زیباستی
نی فزودی بلکه ما را کاستی
دل به سودای تو از سر باز زد
بر قراری شب به رویا راستی؟
چه سانی خوابدیده؟ نزد یاری؟
و یا نزد رفیقان غباری؟
تو یا با این سری یا با دل یار
که یعنی یا نزاری یا به کاری
موسیقی: وَس - در باغ ارواح
هلاکتهای توفان دارد این ره
حریفان را پریشان دارد این ره
خرابان را خوش است این پاکبازی
خوشان را موج نسیان دارد این ره
خسان بر آب و خاصان در ته آب
زلالان را چه طغیان دارد این ره
شیوخ عقل را بر صخره کوبد
رسایان را پشیمان دارد این ره
گذر زین طاق خونین وه عجب شد
هزاران وادی و خوان دارد این ره
نه دیگر نام و هادی دارد اینبار
نه دیگر کوب و دربان دارد این ره
شبم را لرزهای آتشین برد
که مشعلهای لرزان دارد این ره
سرم رفت و دلم رفت و تو ماندی
حضورت را به غلیان دارد این ره
نه دین دارد نه دنیا، عشق این است
نه نان دارد نه خان، آن دارد این ره
برو حلمی قمار عشق میباز
که بردنهای پنهان دارد این ره
خطر کردم که از این ره گذشتم
خطر کردم که رو در عشق هشتم
خطر کردم که پیدا گردم ای جان
عجب گم گشتم و پیدا نگشتم
موسیقی: Isabel Bayrakdarian - Amen Hayr Surp