ای که ناگه آمدی ناگه مرو
منزل مه آمدی، بیمه مرو
یک دو برگی دفتر دل را بخوان
در ره دل آمدی، گمره مرو
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است، پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمیداند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقهای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو میسوزد و خاکستر میشود و عقاب از میانهاش پر میکشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بیانتهای خدا بال خواهد گشود.
حلمی | کتاب لامکان
هر کس که با حق مواجه میشود، به خدمتش میآید و مجرایش میشود. چرا که حق او را فراخوانده است. راه عشق، تعالیم مجرا شدن است. حقیقت هیچ کس را بیهوده نگه نمیدارد، بلکه بهراهآمده باید کاری کند و کمر خدمت ببندد. هر کس که به آسمان بسیار نظر میکند باید برای آسمان کاری کند، چرا که پیش از این آسمان به او نظر کرده است.
سالک همکار ذهن خود و تسلیم نفسانیات خود نیست، بلکه همراه عشق و همکار حقیقت است. حقیقت هر چه را بدو عرضه میکند، باید بدان جهد کند و چون راه مینمایاند باید پیموده شود و چون وظیفه بر شانه مینهد باید به انجام رسد. بنابراین حق در خدمت هیچ کس نیست، بلکه این کس است که باید به خدمت حق در آید و کار کند.
راه دل راهی سراسر کار و بار
نیست این ره راه مردان نزار
گر بخواهی پختگی: بسیار کار
گر بخواهی سوختن: تسلیم یار
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Mari Samuelsen - Timelapse
پیر خوشان آمد و اندرز داد
جان به می روحپزان ورز داد
گفت بنوشید و برقصید خوش
عشق بریزید و بورزید خوش
غم مکند راه به دلها زند
دل مکند از ره می جا زند
غم چو رسد گردن او بشکنید
کلّهی پر دغدغهاش بکّنید
ذکر شعف بر لب و ساغر به دست
فارغ از این عالم آهنپرست
فارغ از این مردم کبر و نما
فارغ از آسایش جمع هوا
ای مَلِکان روحِ هنر پرورید
گوهر پنهانِ سحر پرورید
فرد شوید از همگان وا شوید
نیک عرقریز زوایا شوید
خانقهی! آن طرفی راه نیست
تکیهنشین! ماه لب چاه نیست
صوفی از آن راه به صحرا نشست
کوفی از آن شیوهی پروا نشست
پیلهی پندار همه بدّرید
در سر و پر یکسره آتش زنید
باور و شک هر دو ز راه دق است
هر که یقین کرد به حق عاشق است
هر که به تسلیم دمادم پرید
صحبت پیمانه دمادم شنید
عهد خوشان را به دمی نگسلید
هر چه که هست از عمل عشق دید
حکم نهان را همه انجام داد
مزد نبستاند و فقط کام داد
او به ره خاشع سلطانی است
خادم بیمنّت جانانی است
ای دمران راه میان است و بس
بیخبران خانه به جان است و بس
قبله یکی آن به درون دل است
قبله کجا قبلهی آب و گل است
نامهی یاری که به هر ماهْ خوش
شاهِ برون هست و درون شاهْ خوش
هم به درون هم به برون ره برید
تا به نهایت نظر شه برید
گفت و سخن را به قوافل رساند
کشتی رقصنده به ساحل رساند
رفت و سخن را به سر جان زدم
آمدم و بادهی پیمان زدم
حلمی
این سور چه آتش زد با سوز اهورایی
این عشق چه رقص آورد با ساغر آوایی
ای روح عجب نوری در چاه مکان بر شد
ای چشمهی بیرنگی بنگر که چه غوغایی
کاشانه دل و قرار عشق است
هر سو نگرم مدار عشق است
در بیسخنی سکوت جام است
در وقت سخن تغار عشق است
خبر داری زمین یک موی یار است؟
عوالم سلسله گیسوی یار است؟
خبر داری که چون این حرف خوانی
گذارت بر سر ابروی یار است؟
نقاشی از جیک بادلی
به حقیقتی که هرگز نرسد به انتهایی
روم آن چنان که هرگز نرسم به هیچ جایی
به کجا رسم درون عرصات بینهایت
الفی که قامت اوست نرسد به هیچ یایی
از آتش تو رنگ خوش
هم شیشه خوش هم سنگ خوش
گر صلح باشد صلح خوش
گر جنگ باشد جنگ خوش