امشب به تو پیوندم ای جان جهانسوزم
یک جام بگیرانم زان بادهی جانسوزم
در مملکت ساقی شاهانه به جان آیم
میبانگ صبوحی را در صبح بیان سوزم
برخیز و دو جام آور زان باده ی جانپرداز
صد جان و جهانی را تا در دم آن سوزم
آن میکدهی جاندار انسان خداپیماست
او تیر زند هر دم، من نیز کمان سوزم
او وصل نمیبخشد، پس وصل چه میخواهم
زین آتش روحانی دیگر به چه سان سوزم
او دست نمیگیرد، پس دست چه کار آید
تا کی به کجا خواهد این گونه روان سوزم
شاهم وَ گدا خواهد، خندم وَ عزا خواهد
در گریه همی خندم زین شرط امانسوزم
پیمانه شدم از بس لبریز و تهی گشتم
از خویش هر آنی و هم از دگران سوزم
کو بال که بگشایم، کو راه که بگریزم
او گوشه بر افروزد، من نیز میان سوزم
چون باد گذر کردم بر آتش وصل او
آتشکده شد عالم زین شعر زبانسوزم
عشّاق جهان بردم از جلوه و نو کردم
وادی ادب را از اوصاف گمانسوزم
از خویش گذر کردم، زین صافی دُردیسوز
حلمی که چو دُردی سوخت، من نیز چنان سوزم
عشق راه نامعمولیست، باید راه نامعلوم رفت. باید ندانست و تسلیم بود و رفت. باید جان را به راه داد و امن و گرم به فراموشی سپرد. باید گفت آنچه نباید گفت را، و کرد هرآنچه نباید کرد.
موسیقی: (Oceanvs Orientalis - Yol (Edit
پیمانه لبالب ده، دنیا به چه میارزد؟
بیداری و این شام رویا به چه میارزد؟
ای بیهمه جامی ده تا بیهمه گردم نیز
این با همه بودنها دردا به چه میارزد؟
گشتیم دو صد منزل این چرخ تغابن را
صد شادی و اندوهان ما را به چه میارزد؟
بگذار شب آدم تا صبح نپاید هیچ
امروز چو شد از دست فردا به چه میارزد؟
یک جرعه چو نوشیدم زان باده چنین گفتا:
ناداری و صد گنج دارا به چه میارزد؟
خوش باد دمی از عشق، آتشزن و پرواکش
در روح چو پر گیری پروا به چه میارزد؟
حلمی نهانپیما زین خاک گمان پر کش
تو روح جهانگیری، اینجا به چه میارزد؟
موسیقی: Black Pumas - Colors
این پست میگوید به دشمنی برخیزید! این رذل، این هیچ. این بیهوده میخواهد با دشمنی بقاء یابد. به پام میافتد، توبه میکند، زاری. نه!
چو غزل ز شه دمیدهست همه بیت شاهوار است
ز زبان عشق بشنو غزلی که شاهکار است
چه گمی میانه آخر؟ به کنارهها عیان شو
که کنار آسمانها سر از این میان تار است
چه ستارگان بدانند به چه قصّه و چه کاری؟
فلک و جَه و جلالش چو تو در رسی غبار است
همه دانه قسمتم شد به تو دام قارهگستر
همه قامتم بلورین ز شکوه انتظار است
به شکار لحظه افتاد نفس هزارههایت
قسم ای هزار گیسو که یکت به از هزار است
چو به مَد به خود کشانیم همه جزر خویش گردم
به زمین چگونه افتم به دلی که جذب یار است
صف عاشقان ببینم چو تو زلف برگشایی
ز شب سیاه هر یک سوی خانه و دیار است
چه اگر سخن بچینم؟ تو میانه در غیابی
غیبت حبیب کردن همه سود آشکار است
چو غزل ز شه دمیدهست همه بیت شاهوار است
برو حلمی از میان خیز که تو را نه هیچ کار است
باد میآید و باده در سر میشکفد. باد میآید از جانب خدا، غم میرود، شعف در رگ میشتابد و شکر قدر میگسترد. شکرانهات ای خدای وصل! ای فصلهای بیخطاب و ای وصلهای ناگریز! چنان مردنی چنین میلادی میطلبید.
میرویم ای دل به سوی جنگها
خوشخوشان با رنگها آهنگها
میرویم ای دل که کارستان کنیم
در میان غلغل نیرنگها
میرویم آنجا که هر سو آتشست
نیز ما هم شعلهکش فرسنگها
مردمان هر سو به صورتهای زشت
دستهاشان سوی ما پر سنگها
مذهبی و فلسفی و دانشی
هر سهشان با دامنی پر انگها
هیچ کس در جبههی عشّاق نیست
جز سران بیدل و دلتنگها
کارزاری خوش ز طوفانهای عشق
قلبهامان هر سویی آونگها
ای دل دیوانه زیبا نیست این
مجمع دیوانهها و شنگها؟
حلمی از هفت آسمان بالا نشست
بر زمین هر چند همچون لنگها
آن استاد من، تمام جان من، پیر من، آنگاه و در آن دم و در آن زندگی، توانست به معراج لابازگشت رود، من چرا نروم؟ آن جوهر توانست جوهر خویش بازیابد، من چرا نتوانم؟ آن «نازنین» چون توانست، آن «تمام دنیا»، من نیز بتوانم.
هر دو هنوز بر زمینایم،
روزی هر دو بر هیچ جا نخواهیم بود،
ما بیکسانِ در همهجایان.
حلمی | هنر و معنویت
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه که روح از انسان فرا میخیزد و در خدا با خویش روبرو میشود. آنگاه آن یگانه، آن هنرمند اعظم، خلّاق بیحد، در جان بانگ بر میدارد: «ای تا بدینجا آمده! جرأت کن و همچون من باش!»
وه، چنین جرأتکردنی! چنین جرأت تا بدینجا آمدن، چنین جرأت تا همچو تو شدن! خلقتی به طول انجامید تا بدینجا رسیدن، خلقتی به طول انجامد تا همچو تو شدن. چنین صبوریها باید به جان خرید، چنین رنجها!
آنگاه پردهای از خلاء به پیش میکشد، میگوید: «خلق کن! رقم بزن! جرأت کن، مرا بودن را بیازمای!»
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه، که جان را تاب میسوزاند. لحظاتی از روح گذشته، از لامکان برآمده، و حال میگوید: «اینک زمان خلّاقی!».
حلمی | هنر و معنویت
هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو
هم سجدهی محراب تو، هم چرخش مضراب تو
هر صحنهای هر گوشهای بازیگر تاریخ تو
آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمهی خونگشته بر خاکستر تاریخ تو
در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو
با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو
بی مرز در هر آسمان، از قلب حق تا بر زمین
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو
آن خندههایت، مرحبا! دیوانهام، دیوانهها!
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو
وه این شب بیانتها، معراج ما، معراجها!
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو
کار از روش خفایی ماست
بنهفتن پارسایی ماست
ما را ز برون چو خود ببینند
این حربهی آشنایی ماست
خلق آمد و شد به خویش دارد
دل قاصد بیصدایی ماست
نازاده کجا توان بمیرد
خاموشی ما خدایی ماست
این خرقه ز بوی باده مست است
این مستی ما همایی ماست
جانم شرف شراب دارد
این جام به همنوایی ماست
آنی که فلک ز اِنس دزدید
در هیبت ناکجایی ماست
ای عظمت آرمیده برخیز
در خویش که راه غایی ماست
حلمی سخن ستاره بسرود
این قول و غزل رهایی ماست