به صد هزاره پر زدم به صد هزار آه و غم
که کهنهبار کالبد کجا کشم؟ کجا برم؟
کجای این زمین پرت حیات دیگری توان؟
ز کالبد زبانه کش، ز دوش افکن این عَلَم
جنازهای به کالبد، ز این خیال و حال دد
چو روح باش و ذکر گو به های و هوی زیر و بم
دو ناسزا به عقل ده، مرام علم در شکن
هر آن چه در تو کاشتند خراب کن، بکن ز دم
به خوابگاه وصل خیز، چهای تو وصلهی بدن؟
خلاص شو ز هر چه تن، بیا که جامه بدّرم
بیا که عشق حاضر است تو را به خوابها برد
به سرزمین آفتاب، به رازهای آن حرم
گذر ز خویش و هر چه تن، ز هر چه ما و هر چه من
اگر که مرد و عاشقی، بیا که با تو بگذرم
ز چرخ غصّه پر گشای، به نیستان رحم آی
بیا که لطف میکنم، بیا که ناز میخرم
به هدیههای روشنی، به وعدههای نازناز
تو را پناه میدهم به نام و جام و ساغرم
چه حلمی شکستهدل نشستهای به آستان؟
بیا که در گشودهام، بیا که راه میبرم