سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خوانش غزلیات - کانال یوتیوب حلمی

دوستان عزیز، شروع به خوانش غزلیات و کارها روی یوتیوب کرده‌ام. 
با سابسکرایب و لایک و کامنت خود از این کانال حمایت کنید.
پُرعشق و برقرار باشید. 😌🙏🏻🔥

غزل ۱ - با نام خداوند پرآوازه‌ی جام 
https://youtu.be/fQdI_zLzl_U?si=TtVxw3Nb8n96zcs5


۰

کیستم من؟ ..

کیستم من؟ نی نمی‌دانم نمی‌دانم، تویی!
در میان نام‌ها هر نام می‌خوانم تویی


هرچه می‌گردم میان خواب‌ها و آب‌ها
هرچه از کشتی افلاکی که می‌رانم تویی


چیستم من؟ من یکی من در میان پنج تن
پنج تن یا هفت تن، یا هر چه پنهانم تویی


نیست جانم را به جز سرمایه‌ی انکار من
من نمی‌دانم چه می‌گویم چه می‌خوانم، تویی!


بی‌ضمیری رهنورد عشق را دزدیده است
در درون جامه از خود هرچه بستانم تویی


راه‌ها از هر جهانی تا تو یک راهند و بس
هر چه از این راه‌ها از خلق برهانم تویی

 
تو جهانی، در جهان این خلقت گمراه بین
هر که هم فریاد می‌دارد پریشانم، تویی!

 
هر کسی با هر کسی از حرف تو در گفتگوست
او که گوید هم ز درگاه خموشانم تویی


منکران را دانی ای دل حکمت انکار چیست؟
یعنی از هر سو که سر را سر بپیچانم، تویی!


حلمی از این سو تو را پنهان و زان سو فاش کرد
بر سر نادیده‌ها ای شه نگهبانم تویی

کیستم من؟ نی نمی‌دانم نمی‌دانم، تویی! | غزلیات حلمی

لینک خرید کتاب صد غزل

۰

معرّفی کتاب صد غزل اثر سیدنوید حلمی

 

لینک خرید صد غزل:
https://www.motekhassesan.com/product/sad-ghazal
وبسایت نشر متخصصان: https://www.motekhassesan.com

۰

شب به شب آیند و ..

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند


عاشقان گر گود بنشینند پُربیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند


سایه چون بر طینتش خطّ تباهی می‌کشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند


مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند


آزمون‌ها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
بُرده‌ی جام ظفر را هم به قپّانی برند


نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند


هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بی‌خانه را هر جا که می‌دانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند | غزلیات حلمی
۰

آتشم، شعله‌تاز می‌گویم

آتشم، شعله‌تاز می‌گویم
خاصه جان‌فراز می‌گویم

این‌ لبان شبانه می‌جنبند
این‌چنین که راز می‌گویم

تو مگر شبانه دریابی
‌‌آنچه را به ساز می‌گویم

بشنو گر به خواب درماندی
چامه‌ای که باز می‌گویم

آتشی ز نوست پرواکُش
گرچه گه به ناز می‌گویم

تو بخوان سرود کوه‌آسا
حلمی‌ام، در گداز می‌گویم

آتشم، شعله‌تاز می‌گویم | غزلیات حلمی

۰

متفرّق‌شده از خویشم..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت، این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی
کتاب صد غزل
۰

چه بدانی از چه گویم..

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی
چه عروج بی‌نظیری، چه شبی چه ماجرایی


چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بی‌نهایت
عجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی


عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکند
عجب این خدای بی‌نام که نشسته بی هوایی


چه بدانی از چه گویم، دل خون‌چشیده داند
که پسِ هزار قرنی برسد به سرسرایی


دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستی
تو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی


تو برون از این جهانی،‌ تو برون از آن جهانی
تو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی


چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایا
عجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی 


به درون معبد عشق که جز آن ستاره‌ها نیست
چه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی


چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصر
که غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی


برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردی
بدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی

۰

قاعده‌مندان روح، گوشه‌نشینان دل

قاعده‌مندان روح، گوشه‌نشینان دل
بی‌همه در خانگان، ما همه از جان دل


ما همه بی‌منزلت، ما همه از شأن دور
فارغ از اسباب خاک، صاحبِ احسانِ دل


نیست نیکی و بد، نیست وهمِ عدد
هست در نزد ما حقِّ نریمانِ دل


قافله‌ی دیر و زود دود شد و قصّه بود
هرچه ز خسران و سود هیچ به میزان دل


آتشِ جان کارگر بر همه خلق و بشر
روحِ جهان محتضر از دمِ سوزانِ دل


عشق یکی از ازل، تا به ابد در طنین
راه یکی و همین، سوی درخشان دل


از شب افسردگان پای کشان و بخوان:
هین طربم زنده کن در سحرستان دل


کاخ و عمارت مجو، در ره غارت مپو
ای شه درویش‌خو بر شو به دیوان دل


ساعت بزم است و می از ره بالا رسید
انچه که حالا رسید نوش به پیمان دل


خلق به قربان شاه، شاه به قربان جاه
هم شه و هم خلق و جاه هر سه به قربان دل


گفت برون از تن آ، برجه و سوی من آ  
چون که گذشتی شبی از در و دژبان دل


حلمی از آن راه شد تا که به درگاه شد 
ای بس از آن راه تا چاک و گریبان دل

قاعده‌مندان روح، گوشه‌نشینان دل | غزلیات حلمی
۰

ای آنکه دانی می‌روی..

ای آنکه دانی می‌روی، در بی‌نشانی می‌روی
بر هیچ‌چیزی بسته‌ای، در بی‌کرانی می‌روی


اسباب را وقعی منه! این خواب‌ها را وارهان!
برجَسته بر دوش جهان در بی‌زمانی می‌روی


چون‌ می‌فشانی رُسته‌ای، چون می‌‌نمایی جُسته‌ای
چون می‌رهانی می‌رهی، چون می‌رسانی می‌روی


بس حق‌گزاران سال‌ها گمگشته‌ی تمثال‌ها
تو خاصه در بی‌صورتی چون بی‌گمانی می‌روی


بتراش روی یارها ای از همه بیزارها
این کار، کارِ کارها را چون بدانی می‌روی


بنواز صوتِ مست را تا بشکند بن‌بست را
جانِ فرازوپست‌ را چون‌ می‌کشانی می‌روی


این کودکان گِردِ تو خوش از لای‌لایی خفته‌اند
بیدار را پندارکُش چون می‌درانی می‌روی


زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذری
هر دو یکی‌اند و به جان‌ چون‌ نیک خوانی می‌روی


حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکان
چون پاره‌ها از جان خود بس برجهانی می‌روی

ای آنکه دانی می‌روی، در بی‌نشانی می‌روی | غزلیات حلمی

۱

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟
ای رایحه‌ی خامش این شامه چه آرایی؟


هم خطّ عدم خوانی، هم هست قلم رانی
ای هیچ چه هستانی در پیچ هیولایی


من قصّه نمی‌دانم، هست تو دل و جان پخت
روح و‌ گوهر و کان پخت در کوره‌ی تنهایی


تک‌تر ز تو تن‌ها نیست، تنهاتر از این جا نیست
تن‌تر چو تو تنها نیست ای روح اهورایی


سخت است و نشاید گفت دل را که چه می‌ریزد
حرف تو چه می‌بیزد در سینه‌ی عنقایی


با این همه آدم‌وار، صورت‌مه و جان‌خونخوار
پیوسته چه در رفتی؟ آهسته چه در آیی؟


دم‌دم‌ به که می‌بخشی هست‌ و قدم خود را؟
هستی که نمی‌فهمد این بذل مسیحایی


تو ذات کنی تقسیم، جز این تو نبتوانی
جان گفت تو جانانی، می‌رخشی و می‌زایی


حلمی سخن حق را با خلقت دیرین گفت
هم خطّ و زبان از تو، هم قوّه‌ی گیرایی

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟ | غزلیات حلمی

۱

گذرگاهی که رهپویی ندارد

گذرگاهی که رهپویی ندارد
مگر از راه دل سویی ندارد


مپرس از رفتگان‌ راه دشوار
که این چوگان‌سرا گویی ندارد


من اینجا ساعتی بی‌خود نشستم
به بستانی که کوکویی ندارد


یکی ساعت که در وقت ابد بود
هزاران تا و یک تویی ندارد


سخن رمزینه شد، چون گفتِ معنا
چو دیگر حرفها خویی ندارد


جسوران گنج پنهانی سزایند
ره گنجینه ترسویی ندارد


شکستن فرّ یزدانی بزاید
ظفر در نزد ما رویی ندارد


به حلمی جمله مهر خویش بنمود
شهی که برج و بارویی ندارد

گذرگاهی که رهپویی ندارد | غزلیات حلمی

حمایت

۰

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه
این چرخ کج به راستی افسانه


این خامشی به نور پنهان آلود
وین روشنی به هیچ ره پروانه


این راز که سوز و ساز وارون دارد
این عقل جد شبانه بدمستانه


این وصف هزارساله‌ی تکراری
هر بار به شیوه‌ای هنرمندانه


نبض کهنی که کوب دیگر دارد
عهد حجری به چرخ نو جولانه


پیر خوش ما چراغ عالمتاب است
در غمزده تار و پود این ویرانه


حلمی دل شب به کوی یاران برخاست
احسنت بر این قیام و این میخانه

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان