این شب بیقرار بین، یک به قد هزار بین
از ره استتار رو، روح به اقتدار بین
این متوهّمان زار خواب گذار و راه زن
حشمت نور و صوت را نیک به انتشار بین
ملک خرابهزار چیست؟ بتکده و مزار چیست؟
غیبت بیبهار چیست؟ بر شو حضور یار بین
کودک اعتقاد را ترجمهی بهار کن
معرکهی جهاد را در دل بیگدار بین
امّت آخ و آه را تا به ابد وداع کن
خلقت پابهماه را در قدم دیار بین
آن همه حرف دود شد، بود ددان نبود شد
منبر خوابمردگان سربهسری غبار بین
باز زمان شاه شد، ظلمت گِل پگاه شد
دیو برفت و ماه شد، غایت انتظار بین
آن سوی شب نگاه کن، هر که بشد به راه کن
خواب جلال و جاه را خاصه به انفجار بین
حلمی از این دیار رو، یار شدی و یار رو
گمشدگان راه را در دم خود به کار بین
جان نمیخواند جز این آواز روح
در فلک پر میکشد با ناز روح
دل نمیگیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظهی آغاز روح
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح
باز سپیده میزند، وقت شباب میشود
خواهش قلب خسته را روح جواب میشود
باز صدای عاشقان میرسد از ستارگان
زان سوی قلّهی نهان دل به رکاب میشود
گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب میشود
باز دل خدایگان بهر شمای میتپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب میشود
باز شه برهنگان جامه ز خواب میکند
عابد اهرمنزده خانهخراب میشود
شرق که کودنان بر آن خیمهی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب میشود
شب شد و در میانهها، شپپر آستانهها
حلمی عاشقانهها وقف شراب میشود
چهسانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش اینسان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنهای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت
من اینها را نمی خواهم، زمینها را نمیخواهم
زمانها را و دینها را، کمینها را نمیخواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمینها را نمیخواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متینها را نمیخواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرینها را نمیخواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشینها را نمیخواهم
مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رستهی جام است و اینها را نمیخواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سینها را نمیخواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور میجویم
میا سویم به نظم و ناز که چینها را نمیخواهم
بیا امشب شهام با من، به حلمی کوب دل میزن
که این بزم دروغین حزینها را نمیخواهم
این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند
آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند
در بند تو آزادهی افلاک منم
آزاد شود هر آن کهات یار کند
در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند
ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند
گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند
زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگیات چار کند
حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند
موسیقی: Madredeus - O Pastor
حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا
همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا
نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا
همان چشم و چراغ باستانیست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا
مه تابندهروی لامکانی
کمانابروی دیگر دارد اینجا
به چوگانگردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا
به صید خاص ارواح الهی
زرینگیسوی دیگر دارد اینجا
چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا
به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا
بشنوید ای دوستان این قصّهی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را
صحبت حق در نیابد خلقت افسونشده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را
عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت میبرد گنجینههای شاه را
گرچه هرگز رازها از سینهها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را
چشمهی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را
خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را
حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنجها آغوش کن گر طالبی الله را
موسیقی: Ali Qazi - Supplication
باز رسیدیم به کوی دوام
مشغله شد مشغلهی عشق و جام
باز رهاییم ز دنیای پست
در ره عشقایم به نوش و خرام
مقدم بیسایگی و خاصی است
پاک ز خسّ و خش و خاک عوام
خانهی آزادی و بیمردمیست
این وسط شعلهکش مستدام
گوشهی چشم تو رسیدیم باز
فارغِ از هر طلب وصل و نام
باز سزاوار خداییم ما
در ره رقصان طربخیز شام
حلمی از این لحظه بهی لحظه نیست
لحظهی مستی و خروش و قیام
لحظهی مستی تو تعلّل مکن
نام خدا عشق بگوید سلام
موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها
تو چراغی، نورها از جان توست
شب به آغوشت دمی مهمان توست
بنده خاموشی به جان بگزیدهام
تو به حرفی، این سخن از آن توست
حال من از حال آتش بدتر است
جنگ من در صلح بیپایان توست
دور تو رقصان ملائک میپرند
رقص خود از شور تو رقصان توست
چار شمشیر فلک از چار سو
در هم از یک رزم در دامان توست
این شب تلخ پر از شیرین تویی
چشم تر خوشخند از باران توست
حلمی و رنج و سلاطین عدم
این سه تا یک مشت از پنهان توست
تک و تنها به خرابی خوشتر
گوشهی دنج و شرابی خوشتر
بیخود و خسته از این وهم گران
دل سرگشته به خوابی خوشتر
مردم سایه و این ظلمت حرف
از تو خصمی و خطابی خوشتر
وامدار کس و ناکس نشویم
قسمت دیده سرابی خوشتر
زهر از جام تو چون آب حیات
با تو صد زخم و عذابی خوشتر
راه دوزخ چو روی با تو روم
با تو ظلمت ز شهابی خوشتر
قسمت حلمی از این چرخ خراب
غزل و بادهی نابی خوشتر