شنبه ۳۱ خرداد ۹۹
من اینها را نمی خواهم، زمینها را نمیخواهم
زمانها را و دینها را، کمینها را نمیخواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمینها را نمیخواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متینها را نمیخواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرینها را نمیخواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشینها را نمیخواهم
مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رستهی جام است و اینها را نمیخواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سینها را نمیخواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور میجویم
میا سویم به نظم و ناز که چینها را نمیخواهم
بیا امشب شهام با من، به حلمی کوب دل میزن
که این بزم دروغین حزینها را نمیخواهم