سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

ساقی دل و سبوی چشمان

ساقی دل و سبوی چشمان
این کیست شبان به کوی چشمان


این مردمکان که خواب دارند
ما لیک تَکان به توی چشمان


دیدی که چه بی‌بخار برخاست
خلقی پی آبروی چشمان


ما جلوه و آبرو ندانیم
اشک‌ایم نهان به جوی چشمان


خاموش که وقت کارزار است
برپای به های‌و‌هوی چشمان


گفتا دم باده نیست حلمی؟
گفتم سر جان، به روی چشمان

ساقی دل و سبوی چشمان | غزلیات حلمی

۰

یار جانی خطّه‌ی خوبان گرفت

یار جانی خطّه‌ی خوبان گرفت
جان خرید و جان بداد و جان گرفت


این زمین و این زمان بازی اوست
هر دو سوی مرگ را ایشان گرفت


اغتشاش روزگار از کس مبین
این تکانْ عالم ز شصت آن گرفت


لرزش دست من و ضربان دوست
این چنین تحفه نه کس آسان گرفت


این چنین رقصی که ناپیدا خوش است
این چنین کوبی که دل جنبان گرفت


این همه شوری که خلق از خویش زد
حضرت حق جمله را تاوان گرفت


گفت حلمی حرف نور و پر کشید
سایه در دنباله‌اش طغیان گرفت

یار جانی خطّه‌ی خوبان گرفت | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Inner Tale

۰

خرابات است این، مرگ است هر دم

الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیز
بیا زین راه سرد وحشت‌انگیز
 
اگر مرد رهی با من یکی باش
که می‌سوزاندت این آتش تیز
 
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانه‌ای نیز
 
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
 
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامه‌ها، از خویش برخیز
 
میان روح‌ها آخر چه باشد
رفاقت‌های خرد و خشک و ناچیز
 
به خود بشکن همه بت‌های هستی
سپس باز آ برهنه، خسته و ریز
  
سخن‌های دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز

الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیز | غزلیات حلمی

۰

بگشای پر! بالنده شو!

بگشای پر! بالنده شو!
پرّنده شو! بارنده شو!


عقل هراس‌آلود را
از خویش وا کن، زنده شو!


امروز روز تازه‌ایست
بگشای جانت، خنده شو!


جوینده بودی قرنها
امروز را یابنده شو!


امروز را بیدار باش
بر خفته‌ها تازنده شو!


از خوابهایت یاد آر
اندوهها را رنده شو!


طرح نویی اندیشه کن
بر تازه‌ها یک‌دنده شو!


از چرخ‌خواری دست کش
حلمی! خداخوارنده شو!

بگشای پر! بالنده شو! | غزلیات حلمی

۰

مجلس اشرار بین، جمعیتی کور و کر

مجلس اشرار بین، جمعیتی کور و کر
بنده‌ی شهد و شکم، برده‌ی کام و کمر


بی‌خبران از جهان، معتقدان ریا
قافله‌ی حیف‌نان، بی‌عرق و بی‌هنر


مفت‌خوران حریص، بی‌شرفان دنی
بی‌جنمان وقیح، زوزه‌کشان حشر


این نجسان خائن‌اند، ظرف فسادند و بس
مظهر اهریمن‌اند، هر دمشان توف شر


خس که به مسند رسید، دیو به مصدر نشست
عشق به پنهان وزید، گشت گدا معتبر


خلق خسی‌اش بدید، رأی کثیف‌اش چشید
بنده‌ی دنیا بُد و کرد حق از او حذر


کبر کلاهی گشاد بر سر این خلق کرد
کودکی و کودنی، جمعیتی بی‌گوهر 


یا رب اگر وقت شد گو که به تیغ وزان
همره باد جنان قصّه کنم مختصر


 کم‌کمک آن لحظه‌ی ناب فرا می‌رسد
کوبش و شور خوشان، بوسه‌ی سیف و سپر


بی حذری حلمیا گرده‌ی توفان نشین
رزم خوشان بزم ما وین گذر پرشرر

مجلس اشرار بین، جمعیتی کور و کر | غزلیات حلمی

Brand X Music - World Without End vs. Tomb Raider

۰

بیا به حلقه‌ی خدای که دست یار می‌کشد

چه حلقه‌های بی‌ثمر تو را به دار می‌کشد
بیا به حلقه‌ی خدای که دست یار می‌کشد


نه رهگذار عشق که بیا و جان عشق باش
بیا که حقّ حی تو را بدان دیار می‌کشد


تو حرف دیگران زنی به دیگران و سایه‌ای
حریف حرفه‌ای نه‌ای که از تو کار می‌کشد


قلم شکست و جان گرفت، قلمروی بیان گرفت
عنان کشید و خوان گرفت، خوشم به دار می‌کشد


رسید وصل تازه‌ای، درون یکی برون یکی 
بکشت جان و جان نو به روزگار می‌کشد


زمانه‌ای غریب نیست، غریب حال آدمی‌ست
که بر درخت روحسار نشسته قار می‌کشد


به خانه‌ام رسید و خفت امام جمعه مستِ مست
خوش است حال عاشقی که انتظار می‌کشد


زبان عشق بسته است مگر به اذن دوست که 
گدای خودفروش را به بند و دار می‌کشد


اگر چه مدّعی بسی‌ست، یکی‌ست قطب عشق و بس
هم‌او که چشم وحشی‌اش ز جان دمار می‌کشد


جهات عشق مشکل است، کسی رسد که جان دهد
وگرنه کار او ز نو به هشت و چار می‌کشد


خموش حلمیا! خموش! پیاله‌ای بگیر و نوش
که کار خامشان روح به اشتهار می‌کشد

چه حلقه‌های بی‌ثمر تو را به دار می‌کشد | غزلیات حلمی

۰

بی‌خود شو به پیش‌ام آ، یا با همه تنها شو

بی‌خود شو به پیش‌ام آ، یا با همه تنها شو
ای با‌همه زین جا رو، ای بی‌همه با ما شو 


تو مست خودی با خود، این باده نمی‌دانی
من مست توام بی تو، ای بی‌تو به دریا شو


من قصّه نمی‌دانم، افسانه نمی‌خوانم
تو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو


با خلق به سودایی، این خلق نمی‌دانم
آن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو


بی چشم تو را دیدم در محفل بی‌خوابان
بی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو


حلمی تو چه می‌جویی؟ آن خانه به جان پیداست
بنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو

بی‌خود شو به پیش‌ام آ، یا با همه تنها شو | غزلیات حلمی

۰

ای خبرگان ای خبرگان آن خمره‌ها را وا کنید

ای خبرگان ای خبرگان آن خمره‌ها را وا کنید
از خبرگی بیرون شوید و جام‌ها پیدا کنید


ای خواب‌های عقل زار، ای مردگان انتظار
ای مغزهای اشتهار آن قلب‌ها دریا کنید


عمر گران بگذشت پست، ای وای زین عقل خجست
یک لحظه گر مانده‌ست آن یک لحظه را غوغا کنید


ای مردگان برپا شوید، ای زندگان با ما شوید
ای خفتگان قرن‌ها آن رخت‌ها را تا کنید


ای روز با ما یار شو، ای شب دگر بیدار شو
ای مردم گم‌کرده‌ره آن راه را پیدا کنید


آن راه وجد و روشنی، آن موسقی بی‌منی
عزمی به راه روشن رقّاص بی‌پروا کنید


این جامه‌های تنگ را، این بردگی بنگ را
آتش زنید و روح‌وار خود لایق زیبا کنید


این مردگی‌ها سخت تلخ، زین مردگی‌ها بگذرید
آن زندگی‌ها سخت خوش، خود را ز نو برپا کنید


ای دال‌ها، با لام‌ها! ای باده‌ها، در کام‌ها!
ای جام‌ها وی جام‌ها بس بزم بی‌همتا کنید


ای خبرگان ای زبدگان زین فاضلی‌ها بگسلید
ابلیس من‌من‌باز را آواره‌ی صحرا کنید


حلمی به پیمان گوش بست، بشنید آواز الست:
ای روح‌های باستان فرمان حق اجرا کنید

ای خبرگان ای خبرگان آن خمره‌ها را وا کنید | غزلیات حلمی

۰

تو عزمی کن ای مام پا‌بسته جان

تو عزمی کن ای مام پا‌بسته جان
اسیری و جهدی به کوی خوشان


کمی پیش‌تر تا که بالا کشی
از این سور و سات نوای ددان


از این شهرگان نمای و هوای
بیا تا که برپا شوی سوی آن


دمی کژرویی یک دمی راست‌رو
بیا جانِ دل سوی دل در میان


رها شو تمامی ز شرّ و شجر
که جز غم نیامد برون زین دکان


اگر غم غمی کوه اندُه شکن
اگر شور شوری ز جان جهان


اگر جنگ جنگ مردان حق
اگر صلح صلح نبردآوران


اگر دل دلی خون کند عقل را
اگر سینه‌ای سینه‌ای خونفشان


برو حلمیا رزم پاکان خوش است
سپر کن حق و تیغ دل برکشان

تو عزمی کن ای مام پا‌بسته جان | غزلیات حلمی

موسیقی: Mikhail Ippolitov-Ivanov - Procession of the Sardar 

۰

ناکسان بی‌مایگی دکّان کنند

ناکسان بی‌مایگی دکّان کنند
عاشقان گوهر به جان پنهان کنند


گوهر پنهان درخشد از نهان
زان فیوضات نهانی آن کنند


جهل دائم خلق را چون چرخ کرد
گوش خود بر عوعوی گرگان کنند


چون که جان با موسقی بیگانه شد
لاجرم عرعر به گوش جان کنند


گرچه با جان خلق دون بیگانه است
هرچه را دیوان بگویند آن کنند


تو برو بشنو نوای گونه‌گون
ورنه در گوش خرابت لان کنند


تو برو گوش خرابت باز کن 
حلمیا این کار را مستان کنند

ناکسان بی‌مایگی دکّان کنند | غزلیات حلمی

موسیقی: Mark Eliyahu - Through Me

۰

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسان‌ات را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Katil — Kham-Khama

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان