سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست
آن مه مسرور به جانم نشست
 
گفت که پیراهن خود باز کن
بازگشودم به جهانی که هست
 
نیست بُدم هست شدم هستِ هست
هست همه تاب و میانم شکست
 
سال نو آواز نو کردم به جان
زان دم نو بال نهانم برست
 
آن همه انسان که بُدم هیچ شد
بال برون شد ز دو بن‌بست دست
 
مرگ تو مرگ من و مرگ جهان
زندگی نوست برِ مرگ پست
 
عارض چشمان توام، عرصه نیست
غمزه کند گر فلک غم‌پرست
 
شب سوی ما گیر نهان حلمیا
ساعت می باز به بزم الست

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست | غزلیات حلمی

۰

عالم و آدم چپ و تو راست باش

عالم و آدم چپ و تو راست باش
آنچنان حق سیره‌ات آراست باش


راه پنهانی رو خود را سِیر کن
وانگهی آنگونه جان پیداست باش


مشت گِل وا کن عبور روح بین
همچو آن خویشی که بی‌پرواست باش


همره بادی که از بی‌سوست رو 
همچو آن جانی که بی‌همتاست باش


عقل گوید مرگ و دیگر هیچ نیست
همچو آن هیچی که از خود خاست باش


عشق گوید هیچ هست و هیچ مست
آنچنان هستی که از خود کاست باش


مست باش و راه بین و روح شو
همدم آن «او» که نامیراست باش


حلمیا بی‌گاه شد پرواز کن
در دمی آن خانه که بی‌جاست باش

عالم و آدم چپ و تو راست باش | غزلیات حلمی

موسیقی: Tanita Tikaram - Twist In My Sobriety

۰

این دل پرزبانه‌ام گشت به سوی خانه‌ام

این دل پرزبانه‌ام گشت به سوی خانه‌ام
برد مرا به اندرون از شب آستانه‌ام


برد مرا و نور بود از غم من عبور بود
جان شبانه عور بود این من و این نشانه‌ام


جلوه‌ی پیر دیده‌ام راه کبیر دیده‌ام
اوج خطیر دیده‌ام تو بنگر زبانه‌ام


کار زمانه زار بود هر گذری غبار بود
خود به خیال برزدم تا نبرد زمانه‌ام


کشتی دل کشان‌کشان در شب توف لامکان
نی کمر و نه بادبان وین ره کش‌کشانه‌ام


ساعت رزم و راز بود روح به اهتزاز بود
راه عبور باز بود بر دل رهروانه‌ام


سوختم هر چه ساختم باختم و گداختم
هیچ شدم به منزل حضرت بی‌نشانه‌ام


حلمی آب‌برده را ساحل عشق یافتند
صبح رسید و خاستم قاره‌ی نونوانه‌ام

این دل پرزبانه‌ام گشت به سوی خانه‌ام | غزلیات حلمی

موسیقی: Lindy-Fay Hella — Seafarer

۰

بانگ آمد از عدم: بیجاستی

بانگ آمد از عدم: بیجاستی
برشو ای ارّابه‌ی ناراستی


بانگ آمد عقل را: خاموش باش!
تو بدین درب آمدی، خود خواستی


صحبت حق را سراپا گوش باش
بی‌جهت سیمای نفس آراستی


موعد پروازهای نیستی‌ست
خاصه چون بنشسته‌ای برخاستی


راه طغیانی دل این بانگ زد
ما تو را خواندیم و تو از ماستی


دل تو را بگزید و جز این راه نیست
بعد از این توف است و مرگ و کاستی


دوش حلمی در دل شب محو شد
بانگ آمد از عدم: بیجاستی

بانگ آمد از عدم: بیجاستی | غزلیات حلمی

موسیقی: Nejla Belhaj - Hezz Ayounek

۰

هنر از آسمان روح خیزد

هنر از آسمان روح خیزد
ز آه و اشک جان روح خیزد


هنر گوید شب آشفته طی کن
سحر از آستان روح خیزد


ز خلق و پلق عالم سینه می‌شوی
که خلقت از کمان روح خیزد


الا ای خفتگان وهم و پیغام
پیام از نیسِتان روح خیزد


خرابیم ای خران بس خوش خرابیم
چنین وجد از نهان روح خیزد


غزل بهر غزل در سینه بشکفت
سخن جوشان ز آن روح خیزد


عدم در رقص و حلمی در رگ دوست
خدا را بین ز خوان روح خیزد

هنر از آسمان روح خیزد | غزلیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm - All Armed

۰

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم
من ز خود خالی‌ام و نام تو را می‌خوانم
 
من که از عیش فلک دیرزمانی سیرم
می‌روم عیش نهان از دم جان بستانم
 
من و این کالبد خاک چه نسبت داریم
روحم و هفت فلک باغ و همه بستانم
 
نه چو انسان که دلیل شب و پیمان گِل است
روح افلاکم و خورشید بر و دامانم
 
عقل پرسید که‌ام دوش و جوابش دادم
خادم عشقم و پیمانه‌بر جانانم
 
نه چو بودایم و زندانی این هشت‌و‌چهار
فارغ از قدمت این هندسه‌ی ویرانم
 
شاهراه ازلی می‌روم آن‌جا که خدا
جام من ریزد و من نیز بدان پیمانم
 
من که از حادثه‌ی خاک شبی بگذشتم
حال هر روح خطرکرده چو خود می‌دانم
 
در جهان هیچ اثر نیست جز از ما باشد
فارغ از هر نظر و خود ز نظر پنهانم
  
حلمیا خدمت ساقی چو خطرها کردی
بر در میکده‌ها نام تو را بنشانم

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم | غزلیات حلمی

موسیقی: Wardruna — Algir - Togntale

۰

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل
خادم بی‌منّت معذور دل


من چه باشم؟ تو بگو، قانون عشق
چنگ می‌زن مر مرا تنبور دل


مرگ را پنداشتی مأمور توست؟
مرگ هم باشد دم مجبور دل 


تو سوی من تاختی خود باختی
تاختن بر شش سوی مستور دل؟


بعد از این دست من و زلف شما
تا چه باشد بهرتان دستور دل


در شب تاریک حلمی نور دید
موسقی روشن منصور دل

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل | غزلیات حلمی

۰

این خلقت انقضا‌گرفته

این خلقت انقضا‌گرفته
در خویش خزیده جاگرفته


حکمش همه حکم عقل مادون
مأمون عبای لا‌گرفته


آمد به میان و عشق پا چید
از خلق خراب نا‌گرفته


در گوشه‌‌خوشان به هیچ مستند 
در این شب اژدها‌گرفته


فردا سحری که عشق تابد
مائیم و دم نوا‌گرفته


درویش نواله‌ی نهان زد 
تا شد شه ناکجاگرفته


حلمی سفر پیاله نو شد
ها کن دهن هجاگرفته

این خلقت انقضا‌گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Irfan – More Ta Nali

۰

این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در

این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در
زین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر
 
زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شد
آن دانش بی‌آخر در روح به جا آور
 
بیمار و ملولی باز، در حال نزولی باز
برخیز ز مشت گل، این سایه‌ی خاکستر
 
راحت شو ز فرسایش، این خانه‌ی آلایش
سامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر
 
این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کار
کار از تو نباشد هیچ، بی‌کار شو راهی بر
 
ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچ
صد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر
 
یک آن به رها دادم هر سایه که می‌سفتم
دیگر نه به صرف آید این قسمت و این مصدر
 
احوال سفیران را می‌دیدم و می‌خواندم
افسانه چو می‌خواندم افسانه شدم آخر
  
رنجی‌ست به جان خفته، آتش‌زن و جان‌فرسا
حلمی چو صبوری کرد برخاست از این مجمر

این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در | غزلیات حلمی

۰

آمد به میان به جان آتش

آمد به میان به جان آتش
افروخته شد روان آتش
 
یک جلوه ز دلبری چو بنمود
من بودم و امتحان آتش
 
هنگامه‌ی وصل چون بر آمد
نابود شدم به سان آتش
 
زان چشم سیاه شعله‌افکن
دل سوخته شد به خوان آتش


در روح چو خرقه باز کردم
آن خرقه شد آسمان آتش
 
ای چنگ‌نواز خامه‌افروز
مهمان کن‌ام آن لسان آتش
 
رویای تو پخته شد سحرگاه
من ماندم و آن نشان آتش
 
گفتم چه سزای عاشقی بود
این قصّه‌ی دلسِتان آتش؟
 
گفتا سر عاشقان ندیدی
آویخته از دهان آتش؟
 
خاموش شو و زبان مرنجان
تا ره بردت عنان آتش
  
حلمی ز میانه رخت بربست
آموخته شد زبان آتش

آمد به میان به جان آتش | غزلیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm - More

۰

ای کز غم تو سپاه جان سوخته شد

ای کز غم تو سپاه جان سوخته شد
جان‌ها به لب آمد و جهان سوخته شد
 
منطق ز بیان فتاد و زین مشعل صبح
شولای عدد کشان‌کشان سوخته شد
 
خاموش شد آن چراغ افسون و فساد
افسانه‌ی این کون و مکان سوخته شد
 
آن شاهد وصل آمد از حجله‌ی نام
هر بود و نبود و این و آن سوخته شد
 
ساقی به میان آمد و این چرخ عدم
با آدم و غیر عاشقان سوخته شد
 
مغبون بهاران و صد افسون خزان
با عطر گلاب و گلسِتان سوخته شد
 
گفتند هر آیینه که عصری دگرست
هر آیینه اعصار گران سوخته شد
 
حلمی به مقام روح چون تیر برست
زین حادثه تقدیر کمان سوخته شد

ای کز غم تو سپاه جان سوخته شد | غزلیات حلمی

۰

ای بس عجب که خامان از عشق دم‌زنانند

ای بس عجب که خامان از عشق دم‌زنانند
ترسندگان ز حقّت در صورتت دوانند


بی هیچ نای رفتن از وصل لاف دارند
از تیرها گریزان در حسرت کمانند


از خطّ زنده فارغ، با آنچه رفته عاشق
بن‌بست خودپرستی در کوچه‌ی گمانند


این گونه سالکانی از موسقی گسسته
در خویش تار بسته، خود گفته خود بخوانند


ای خام! راه دور است، برخیز و جاده فرسا
صد پخته از تو خوش‌تر خونیده می‌کشانند


از مرگ باک داری، تو خوی خاک داری
تو عاشقان ندیدی خون رزان چشانند


ما تک به خویش خوانیم، این جمع‌ها ندانیم
این خشک‌ها نگه کن در وقت چون شکانند


گه سبز و گه بنفشی گه زرد و گه عنابی
هرگز منافقان را دیدی که چون درانند؟ 


ای صد عجب که مستان در رنج می‌ستیزند
این شوی و موی‌داران در وهم صلح جانند


وقت سحر جهانم پاشید و عشق فرمود
حلمی بیا که پیران راه صواب دانند

ای بس عجب که خامان از عشق دم‌زنانند | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان