سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم


امروز بر آنم تا بی‌ مشغله بنشینم 
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم


بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم


در سایه روم ناگه، در ظلمت شب‌ آگه
بیراه‌نشینان را بر راه بیاویزم


گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که می‌بارد از خامه‌ی تب‌ریزم


حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم | غزلیات حلمی

۰

این گردش چرخ ناگهانی

این گردش چرخ ناگهانی
این رایحه‌ی خوش‌‌ نهانی


این ره که گذر به هیچ دارد
تا هیچکسان آسمانی


زین خطّه وصال روح پاشد
زین روح دوتن تو هیچ دانی؟


بنشین و مجهّز از میان شو
برخیز که وقت پاسبانی


بادا که کنون به دست آید
بادی ز سرای لامکانی


بر باد و روان به منزل خویش
بشنوده سرود خسروانی


پیمان نویی ز مهر بسته
حلمی به نوای جاودانی

این گردش چرخ ناگهانی | غزلیات حلمی

۰

دروغ آمد که دامانم بگیرد

دروغ آمد که دامانم بگیرد
زمین و خانه و جانم بگیرد


دروغ ارچه زمین و خانه بگرفت
نبتوانست آسانم بگیرد


چو جان از گوهر ناب الهی‌ست
به قحطی مُرد تا آنم بگیرد


سخن از حشمتِ فردوسِ روح است
به گاهِ خشک بارانم بگیرد


زبان راستی در کام دارم
چو رزم آید نگهبانم بگیرد


به مُلّاتازی و بیگانه‌سازی
که بتوانست پنهانم بگیرد؟


از آن پنهان بخیزم کوی تا کوی
جهان را گوی رخشانم بگیرد


حجاب اهرمن بر صورت نور
بسوزانم که جانانم بگیرد


به نام عشق، حلمی چامه بسرود
ز ایران تا انیرانم بگیرد

دروغ آمد که دامانم بگیرد | غزلیات حلمی

۰

تأمّل کن کلام عاشقان را

تأمّل کن کلام عاشقان را 
سلامی ده سخنهای نهان را


میانِ پرسش و پاسخ زمینی‌ست
خمش بنشین و پیدا کن میان را


بدان کشور رو که جز تو در آن نیست
بدین مقصود پیدا کن یکان را


سر عاشق ورای آسمانهاست
دلش در سینه می‌کوبد زمان را


سری نو بهر دل باید بیفراشت
دلی دیگر بباید ساخت آن را


ببخشد خاصه آب زندگانی
بر آن تشنه‌ که بخشد آب جان را


مگو جز حقّ و جز نیکی میندیش
اگر چه این نباشد مردمان را


به حلمی صبحدم آن بی‌نشان گفت
به آتش راست کردی این زبان را

تأمّل کن کلام عاشقان را  | غزلیات حلمی

۰

از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم

از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم
آن کوره دم دل بود، این عشق رهاوردم


تو نیز گذر می‌کن از این شب انسانی
می‌سوز و مگو داغم، می‌لرز و مگو سردم


این هیمنه می‌سوزد تا عشق بیفروزد
بی عشق نمی‌گردد این چرخ عدم هر دم


او راه تو بگشاید، این درد نمی‌پاید
این درد از اینت که پالوده شوی از غم


دل سوزِ شکر دارد، از غیب گذر دارد
آن راه دگر دارد تا وصل کند پرچم


هان تا که میندیشی از دوری و مهجوری
این درد که می‌بینی یک آن دگر مرهم


از نای تو می‌جوشد، از چشم تو می‌رقصد
هر چشمه‌ی جادویی کز دست تو رو کردم


تا راه تو گُل گردد در مقدم رقصانت
از مُشته‌ی اهریمن صد پوچ برآوردم


حلمی سر آن دارد تا ماه نو برخیزد
تو نیز نمان بر در ای همره شبگردم

از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم | غزلیات حلمی

۰

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد
خامشانت گردگردا خانه‌ی بی‌نام باد


گرچه شد شرخانه‌ی ابلیس و دستانش زمین
خیرخواهان را خدا حافظ از این سرسام باد


ای بسا سرّ خوشان پیچیده در اندوه جان
سرخوشان عشق را سرمایه‌ی آرام باد


گر زمانی باده شد از دست و باد آمد به کف
گو چه توفیری که ره از چشمِ چون بادام باد


ساز را باید گرفت و نغمه‌ی فرجام زد
گرچه این بی‌ابتدا را پرده بی‌انجام باد


سوز دل اندوه شوید، جز شعف با ما مران
روضه‌ی اندوهگینان از قماشی خام باد


حلمیا در منزل پنهان سراپا گوش شو
رازهای بی‌سخن در قوس‌نای جام باد

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد | غزلیات حلمی

۰

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر
از ضمیر زر خود باخبرانند دگر
 
خواب پیمانه گزارند و رفیقان دلند
در طریق دل خود بی‌نظرانند دگر
 
دیده از هیبت جادویی‌شان در حیرت
یا رب آخر به نهان جامه‌درانند دگر
 
صورت آینه از سیرتشان بی‌تاب است
حوریان ازلی، جلوه‌خرانند دگر
 
من نگویم که وفا از دلشان پیدا نیست
باوفایند و ولی عشوه‌گرانند دگر
 
در عیان خامش و امّا به نهان در غوغا
مست از باده‌ی جان، خیره‌سرانند دگر
  
حلمی از خلوتشان هیچ نشانی تو مگو
بی‌نشانند و ولی پراثرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر | غزلیات حلمی

۰

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی
رنج منی و توأمان نان منی جان منی
 
دیشب به رویا دیدمت، گفتی که زهد از خود بران
آن کن که من می‌خواهمت، تو گنج پنهان منی
 
گفتم که چون من می‌کنم؟ من خالی‌ام از فعل‌ها
فاعل نی‌ام، حائل نی‌ام، تو فعل و فرمان منی
 
گفتی که تاج و تخت عشق بخشیدمت، حکمی بران
گفتم که حکم من تویی، سلطان و سلمان منی
 
دست مرا بگرفتی و با آن نگاه وهم‌سوز
سوزاندی‌ام، میراندی‌ام، دیدم خرامان منی
 
گردم تو رقصیدی و چرخ از گردشش نومید شد
گفتم خرامانت منم، از چیست رقصان منی؟
 
خندیدی و گفتی دلا من خواستم این گونه‌ات
بر گونه‌ام اشکی چکید، ای اشک درمان منی
 
از صد فلک بگسسته جان، با هم یکی گشتیم و آن
آخر چه دانستم دگر پرگار و میدان منی
 
برخاستم زان خواب خوش، بر چرخ فریادی زدم:
صد دور چرخاندی مرا، صد دور مهمان منی
  
دستم گریبانش گرفت، چرخاندم و چرخاندمش
گفتا که حلمی رحم کن، تو شاه شاهان منی

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی | غزلیات حلمی

۰

ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینه‌ها

ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینه‌ها
آنگه به جامی تازه کن نای و دم این سینه‌ها


ای روح آتش بار کن، صوت بمی در کار کن
پایان ببر با عشوه‌ای اندوهی آدینه‌ها


خاموش کن این شعله‌ی بیهوده‌سوز وهم را
از هم گسل این قامت بدقامت پارینه‌ها


ای راه در خود باز کن یک گام نو بر عالمی
یک پرتویی را فاش کن از سینه‌ی بی‌کینه‌ها


این گونه کس را یار نیست، بر آدمی هموار نیست
این ظلمتِ از خار پُر وین کوی پر آذینه‌ها


حلمی سراپا مست شو، ذرّه به ذرّه جام‌جام
بی‌زنگ چون برخاستی فرمان ده از آیینه‌ها

ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینه‌ها | غزلیات حلمی

۰

در میکده آن چه عشق فرمود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
 
آن حلقه‌ی عاشقان که تو می‌گفتی
رفتم وَ در آن سوختم و دود شدم
 
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
 
آتش زدم این خویشتن خواب‌زده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
 
برخاستم از چرخِ نُسَخ‌پیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
 
صد عمر زیان‌دیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
 
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
  
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَه‌خود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم | غزلیات حلمی

۰

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن
حرف تو حرف خاک نیست، خاک به چرخ جان مکن
 
مردمکان خوابرُو عزم خیال می‌کنند
برشو و جلوه تیز کن، ناز به مردمان مکن
 
تیغ حضور برکش و طاق غیاب درشکن
خانه گرفته‌ایم ما، هی سوی این و آن مکن
 
بی تو چه مشتریست این گنج و طلای خفته را
جان به طَبَق گذاشتیم، میل به استخوان مکن
 
چانه مزن که چیست این، جان خریدنی‌ست این
ما که حراج کرده‌ایم، قیمت آب و نان مکن
 
ما همه روح خالصیم بر فلک هزارپر
سوی تو بازگشته‌ایم، قسمت ما خزان مکن
 
ساحل دهر آمدیم از پس کهکشان درد
این همه رنج‌دیدگان جز سوی خود روان مکن
 
طاعت ما حضور و بس پیش تو ای هزارکس
مجموعه‌ی یکان تویی، بی‌همگان دوان مکن
 
حلمی خوابدیده را روی مگیر و ره مزن
چون سخن نجات شد صحبت ریسمان مکن

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن | غزلیات حلمی

۰

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید 
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید


مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید


آتش روح درون است دل خسته، مجوی! 
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید


برو هندو‌بچه‌ی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید


بی‌خدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید


هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهله‌ی حبل و ورید


حلمیا گوشه بیا، قافیه‌ی عشق مجوی
فرد و بی‌قافیه شد هر که در این گوشه رسید

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان